این یک روایت حقیقی ست که بدلیل غیر معمول بودنش سبب میشود آنرا به واژه و واژه گان را به خط بکشم تا شاید بتوانم وظیفه ی اخلاقی خویش را برابر خطرات ،پنهان در کوههای جنگل پوش غرب گیلان و حوادث سانسور شده ای که کسی از ان اگاه نیست مطلع و به گوش شما برسانم .   

  نکته؛ بنده مراد نوری زاده فرزند عبدالله متولد سینزدهم فروردین 1348 سه کلاس سواد اکاور ، سبب عدم توانایی در نگارش صحیح مطالب مورد نظر میشود، از اینرو به فردی تواناتر و آشناتر رجوع نموده ام و تمامی روایت از بیان بنده و نگارش این جوان محترم صورت میگیرد. 

 

نمیدانم خب الان چی بگم من؟ کدوم یکیش رو تعریف کنم؟ خدا رحمتشان کند سه تا جوان دسته ی گل،.

آه ه ه ه اقای معلم الان بخدا تو رو میبینم انگار اونا جلوی چشمم میان .

 اونا البت ازت کوچیکتر بودن چون سرباز وظیفه بودن . شما .

باشه میرم سر اصل مطلب. خب الان چی بگم؟ آهان چرا عصبی میشی آقای معلم؟

 باشد. باشد. تو بپرس من جواب بدم. اینطوری بهتره اقای معلم. نه؟ 

 

_در پاسخ شوما که پرسیدی ماجرا چیه ، باید بگم مربوط ب حوادث پاییز زمستان پیرارساله

 

 » چی یعنی کی؟  

اهان خب پیرارسال میشه پیرارسال دیگه . اینکه معلومه . الان سال1498 نهنه. همونی ک خودت میگی دوروست تره. 1398. هستیم

 

چی چی شد؟ اها ماجرا رو میگی ؟ هیچی دیگه مردند دیگه. اخ اخ اخ. پر پر شدن 

  ، فقط هم سر شان پیدا شد. البت بگم بهت ک شوما عزیز ما باشی. اون موقع. پولیسه دکترا. میگفتش که کاره حیوان وحشیه. ک خب دوروست میگفت . چرا میخندی اقای معلم.؟ حرف خنده داری زدم مگه؟ چی؟ اها. همون ک خودت گفتی رو بنویس. 

من غولیط (غلط) گفتم ، منظورم از پولیس دوکتر ها. همینیه ک اقای معلم میگه . 

 چی؟

 کی صدای ما رو نمیشنوند؟ 

اهان حتما باید از دهانم در بیاد تا تو بینیوسی ؟ خو خودت بینیویس. . پراشکی داقونی. (پزشک قانونی) بازم ک میخندی اقای معلم ، باز چی رو غولیط گوفتم؟     

 

اون موقع ما گوفتیم نکنه کار خیرسی. پلنگی. چیزی ، جکی جانوری. اژدهایی. چیزی باشه ! که از اونور مرز. به کوههای جنگلی تالش. اومده. و بخاطر سرمای (هوا) از. ارتجاعات (ارتفاعات) اومده بیزیر (پایین) و داره ادمانه کوشتن دره ( و در حال کشتن انسان هاست ) 

اها اینطوری بهتره هااا. جانه خودت نه، نه ب جانه تنها پسرزاکم محمدرسوله من که تنها پسرمه من رو بوکوش ولی نخواه که فارسی گب بزنم. ( جان فرزندم بگذار با زبان محلی یعنی گویش گیلکی نقل کنم ماجرا را. زیرا برایم صحبت به زبان فارسی سخت و دشواره )  

 او زمات همته دانه ناراحتا بوستیم اما خو اماهان گوفتیم ک چیزه جدیدی نیه ، چووونکی هر چندی ایسال ایته ادمانا کوشتی باردی. خو معلوم بوهوسته اماهان اااآهوووو اهمه زیمات ایشتیباه کودندیبیم چونکه هون پراشکی داقونی اعلام بوکوته قتل عمده.

 چی؟ چی چی واسی؟ اهان چوون کی اوشان سر ایتع جیسمه بورنده ی تیز امرا واوه بوهوسته بو. خو خیرس ک خو امراه چاقو و داس و ساتور ناگاردانه جنگله دورون و. 

_______________________

بازنویس با برگردان به فارسی#

(اون زمان همه ی ما غمگین شدیم از مرگ اولین جوان . اما خب چیز جدیدی نبود چون هر چند سال یکبار چنین حوادثی در روستای ما رخ میداد. . و خرس ها کوه های تالش شخصی رو یا دام و احشام رو میکشتند و میبردند. اما معلوم شد اییییین همه سال داشتیم اشتباه فکر میکردیم . چون حکم پزشکی قانونی قتل عمد رو اعلام داشت. 

 آخه اثار بریدگی ها و قطع گردن از بدن با جسم تیز و شی بُرَنده ی دست ساز رو نشان میداد. خب مگه خرس های جنگل تالش با داس و تبر و یا چاقو ضامن دار میروند شکار؟. 

_____________________

اقای معلم عرض به حضورت که. اتفاقا من. هنوز عکس های اون سال رو دارم ، ایناهاش اینجاست ، البته. فقط. کله ی بریده شون. پیدا شده. بود. ، به هر حال ببخش که. تنه ندارن. ؤ پوست صورتشون هم کنده شده. ایناهاش ببین. اقای معلم. 

 

آااووو. اون چیسه؟ چی واسی تی رنگو روخسار واگاردسته اقایه موعلم؟ زهراااا. زهرااا. دوختر جااان. بودو. تی مارا دوخان.

______________________

ترجمه به فارسی 

   ( اه. آون چیه؟ واسه چی رنگ و رخسار چهره ات تغییر کرده اقای معلم ، ؟،، زهرا ، زهراا دخترم سریع مادرت را صدا کن ) 

____________________

  اقای موعلم حال به هم بوخورده. ه ه خانوووم ایته اب قند چا باوار مرا فادن می حالم خوش نیه زیاااد 

_____________________

ترجمه به فارسی ؛ 

اقای معلم حالش بد شده ، خانم یک لیوان اب قند درست کن بیار به منم بده ، چون حال منم خوش نیست زیاد .

___________________

 

فردا ساعت سه بعد ظهر

 

سلام من شهروز براری صیقلانی سی ساله ، معلم روستای جورتپه از دور افتاده ترین روستاهای کوهستانی گیلان که در شمال غربی استان و در پستوی هزار توی کوههای تالش ، مابین جنگل ها محصور مانده . هستم . 

 من زاده و بزرگ شده ی شهر رشتم . و برای انجام وظیفه ی معلمی و تدریس. در سالهای ابتدایی کاری. به این نقطه ی پرت و گمنام اعزام شدم . خود این روستا ، به هیچ وجه بافت متمرکزی ندارد و به دهکوره های مختلفی راه دارد که هیچ مدرک و سند مکتوب و مستندی از جمعیت آماری آنها در دسترس نیست.   

من دیروز بعد از دیدن عکس های افراد کشته شده طی این سالهای اخیر به عمق ماجرا پی بردم . و بی اختیار فشار خونم اوفت شدیدی داشت.   

من سر جمع. دوازده دانش آموز. کلاس پنجم ، هشت دانش آموز کلاس سوم. دو دانش آموز مقطع راهنمایی در کلاس هشتم ، و شش دانش آموز کلاس اولی دارم. و از طرف اموزش و پرورش ساختمان خوب و مجهزی برای این دانش آموزان مهیا شده . ولی خب متاسفانه به هیچ وجه انضباط و اهمیت حضور در کلاس برای ساکنین و دانش آموزانشان توجیح نگردیده. و من طی این دو ماه اخیر تنها نقش معلم را نداشته ام، بلکه ناظم مدیر ، فراش، دفتردار ، مشاور، و.و. را ایفا نموده ام ، اما آرزو به دلم ماند که قبل از ساعت هشت یک دانش آموز سر کلاس حاضر باشد. همواره حین تدریس ، شاهد عبور و مرور مشت کریم از درون فضای کلاس هستم ، زیرا بواسطه اینکه ساختمان مدرسه و کلاس درس دو درب در دو سمتش قرار دارد ، به عنوان راه میانبر توسط چوپانان ، اهالی ، بغال روستا ، و مشتریان بقالی استفاده میشود. و 

امروز حاج مهدی با سن پیر و پای مریض احوالش ، عصا به دست هشت بار عرض کلاس را لنگ لنگان و با خونسردی طی نمود تا به بقالی برود و یکبار قند بخرد ، یکبار مایع رخت شویی، یکبار هم اما از همه بدتر ، پیرزن شلوغ و کنجکاو روستاه ست. زیرا فرزندانش در تابستان گذشته برایش یگ گوشی تلفن همراه آورده اند ، و او به شدت از درک استفاده ی صحیح گوشی عاجز است. و بگونه ای خشمناک و غضب انگیز با گوشی رفتار میکند، انگار خیال میکند که گوشی با او دشمنی و پدر کشتگی دارد که همواره اپراتور میگوید ؛ عدم دسترسی به شبکه 

او امروز میخواست یک شارژ وارد سیم کارت اعتباریش کند. و بقال چون ایرانسل پنج تومنی فقط داشت ، به او بجای کارت شارژ رایتل. ایرانسل داده بود ، و باقیه قضایاا.

حتی اصرار داشت که حین وارد نمودن کد شارژ باید گوشی به شارژر وصل شود.

 

حالم ناخوش است. انگیزه ها در حال فرو پاشی و من در سقوطی بی صدا ، درون دره ای از ناباوری ها سقوط میکنم.

 

در اوج کسالت خنده ای نامحسوس از ذهنم در عبور است، زیرا لحظه ای که بقال و ربابه خانم را در پستوی مغازه اش ، گرفته بودند ، من مشغول تدریس درس راه زندگی و اخلاق بودم .  

من همواره طی دو ماه کوشیده ام که از تک تک دانش آموزانم یک انسان شریف و روشن فکر بسازم ، آن لحظه که برادران بسیج مسجد کوچک روستا از پشت سرم و فاصله ی کم عرض میز من تا تخته تابلو در رفت و آمد بودند ، من از حوادث ناآگاه مانده بودم ، و اصرار به دینداری و خداشناسی داشتم. لحظه ای از اینکه چنین عمیق بر تمامی دانش آموزان تاثیر گذار شده ام تعجب کردم. زیرا برای اولین بار همگی مثل مجسمه خیره به من و بی حرکت ، نفسهایشان حبس بود من از بیخبری اصل ماجرا ، بغلط میپنداشتم که از قدرت بیانم و مفاهیم سخننانم اینچنین همه را محسور و سحر انگیز به مجسمه تبدیل نموده ام، من در چهره ی انان رد پایی از تعجب را یافتم ، ولی حرفهایم هیچ عجیب نبودند، سپس به هم جهت بودن نگاه ها و خیره گی به سمت چپ در پشت سرم توجه کردم، دقیقا همگی همزمان چشمانشان درشت و دهانشان باز مانده بود، من پنج دقیقه ی کامل ساکتم ولی این بچه ها حتی پلک نزدند .چرا؟. لحظه ای که صدای بیسیم را شنیدم ، کمی به وقوع حوادث پی بردم.

چه عجیب که مسئول پایگاه بسیج برخلاف عرف روستا ، خودسر وارد کلاس نشد ، و بیرون ایستاد و اجازه خواست.

من هم به احترام سن بالا و ریش سفیدشان لحظه ی ورود برپا دادم. اما هیچکس برنخواست. چون مفهوم برپا از یادشان میرود وقتی که هر دقیقه هشت عابر از عرض کلاس و دقیقا جلوی تخته تابلو به بقالی بروند

 

نمیدانم ک ایا عکس العمل من به ماجرای ناموسی ان لحظه درست بود یا اشتباه ؟.

ولی ظاهرا من اخرین شخصی بودم که دریافته بودم ، شوهر ربابه خانم ، همسرش را در پشت یخچال ویترین دار بقالی با شخصی دگر حین ارتکاب جرم دیده و رفته بیصدا قفل را اورده و درب بقالی را بسته و از بیرون قفل زده. تا صدها متر دور تر رفته و بسیج روستا را اورده ،

من کاملا جهت زاویه ی دید دانش اموزان را وارونه کردم ، و خودم انتهای کلاس ایستادم و از همگی خواستم سمت من جهتشان را تغییر دهند تا چیز مهم و محرمانه ای را برایشان نقل کنم. چنان همگی مشتاق شنیدن رازی بودند که خودم حتی نمیدانستم ان راز چیست که قول فاش شدنش را به انان داده ام . من فقط با کلمات زمان خریدم تا متهمان یعنی ربابه خانم و شخص دیگر را دستبند زده از عرض کلاس ببرند و نگذارم ابرویشان بیش از این برود.  

در ان لحظات برای دانش اموزان از ماجرای هفت عجایب دنیا و مسایل فراماسونری و یا تئوری توطئه و یوفو های فضایی و برخورد از نوع سوم با ادم فضایی ها گفتم ، اینکه گزارشاتی از ربوده شدن انسان ها توسط موجودات فضایی موجوده . و اونا رو میبرند با خودشون به جای نامعلومی .

همگی برای پرسش سوالاتشان دست بلند کردند و من به کوچکترین شان که کلاس اولی است بنام سیده زینب اجازه پرسشش را دادم و گفتم خب از سیده زینب شروع میکنیم ، تا اروم و شمرده سوالش رو بپرسه .

 

(او که مشکل جمله بندی در تکلم دارد و متاسفانه هر جمله ی ساده ای را با دو واژه ی بی ربط به موضوع ، یعنی کلمات 1_بعد. 2_ دیگه. آغاز و پایان میدهد. مثلا اگر بخواهد بگوید ، پدرم آمد. میگوید؛بعد دیگه پدرمان دیگه بعد اومد دیگه بعد. یعنی حتی من شمرده ام یکبار برای اینکه بگوید مدادش نوک ندارد ، شش بار از واژگان. بعد دیگه. استفاده کرده است) .

 

. ا و هر چند کلمه به سر ، بسختی اب دهانش را قورت میدهد و با چشمان درشتش زول زده به من و تلاش میکند منظورش را برساند من به او یاد اور میشوم که آرامشش را حفظ کند چون من حتی اگر نیاز باشد تا غروب می ایستم تا او بتواند سوالش را کامل مطرح کند. 

و او گفت؛

_ بعد دیگه اجازه آقامعلم بعد یه سوال بپرسیم؟ 

گفتم خب بپرس دیگه

او پرسید؛  

_الان. بعد دیگه اینا رو شما میگید ، بعد دیگه که الان گفتید ، بعد یعنی دیگه اونا رو میبرن بعد با خودشون دیگه ؟، بعد دیگه بردنشون کجا؟

گفتم ؛ خب شاید ببرند توی سفینه هاشون و آزمایشات پزشکی کنند 

 

او گفت؛ دیگه بعد دیگه نه اقای معلم غلطه. ما میدونیم دیگه بعد الان میبرنشون پاسگاه دیگه و بعد دیگه . ، بعد دیگه بعد حتما ، بعد اقا اسدالله، دیگه ربابه خانوم رو بعد دیگه باید حتما بعد طلاق میده

 

و من بی اعتنا ولی شوکه از تیز هوشی او ، گفتم خب نفر بعدی سوالش رو بپرسه 

ولی دیگر کسی سوال نداشت 

گفتم الان همه تون دست بلند کرده بودید تا سوال بپرسید که. چی شد پس؟.

انها گفتند که همگی شان همین سوال مشترک را داشتند

آن روز

و همگی با ذوق سوی خانه رفتند تا خبر ناموسی جدید را روایت کنند

 

دوروز بعد.

 

من همچنان با درک حقیقت پنهان پشت هاله ای از ابهام ، درگیر مانده ام. نمیتوانم درک کنم. خب خرس که از چاقو استفاده نمیکند بقول مراد نوری . 

تنها گمانه زنی های من ، به دو سه مورد مسخره و غیر منطقی خلاصه میشود. شاید یک متهم فراری و جنگل نشین ، که مشکل روانی دارد ، چنین کاری نموده ، اما نه! چون مراد نوری زاده. گفت که از قدیم ها چنین حوادثی رایج بوده که هر چند سال به سر یک شخص غیب شود و فقط سرش پیدا شود .  

خب این همه سال در اینجا زندگی کرده اند و همواره پنداشته اند که کار خرس است. ولی اینبار چون فرد مفتول یک سرباز وظیفه بوده، بلطف پایگاه بسیج و یافتن سرش و انتقال به مرکز استان، یعنی رشت، چنین کشف مهمی صورت گرفته که اثار بریدگی شی تیز و دست ساز بروی مهره ی گردنش و تیکه های بریده ی شده ی صورتش تشخیص و توسط پلیس جنایی و پزشکی قانونی تهران تایید هم گشته. خب من فردی هستم که همواره به واقع بینی شهره بوده ام. این فرضیه های بچه گانه ی یوفو و یا ادم خواران وحشی و یا. ادمهای پنهان انسوی کوه در دل جنگل، برایم باور کردنی نیست. این روزها همه جا تمدن و بشر با اگاهی کامل و هوشیاری بسیار حضور چشمگیر دارند ، چگونه چیزی مرموز و اینقدر عجیب از قلم افتاده؟ چرا پس در جستجوی یکماهه ی منطقه توسط ارتش و بلطف سپاه ان موجود کشف نشد؟ چونکه بی شک چنین فرضیه ای دروغ است.

 

از کجا معلوم کار یکی از خانواده های ساکن دهکوره های دوردست نباشد؟    

 

 

 

روز موعود 

 

اواخر آذر ماه رسید ، ولی برف نیومد مشت مراد میگفت که بی سابقه ست که آذر ماه برف نیومده باشه اینجا . . اگه برف بیاد از سرمای هوا گرفته میشه     

 

امروز سؤمین روز هست که تمام رؤستا بسیج شدن ، تا شآید بتونن ردی از سید زینب پیدا کنن . من که از اضطراب دارم درون دره ای از ناباوری ها فرؤ میپاشم

   رؤز قبل از غیب شدنش توی کلآس سیده زینب برآی خواندن انشإ ٕ داوطلب شد و اومد جلوی تخت تابلو تا انشإ خودشو بخونه . من هم طبق معمول ؤاسه اینکه سبب اضطراب سیده زینب نشم اومدم انتهای کلاس و سر نیمکت سیده زینب نشستم .           

آون در عین تعجب و حیرت شروع کرد به خواندن آنشا ٕ بی انکه حتی کوچکترین لکنتی داشته باشه. خیلی روان و شکیل واژگان را بیان میکرد و سبب خوشحالی من شد چون این اولین باری بود که اون بدون لکنت مطلبی رو میخوند ‌ من اون لحظات سرم درد شدیدی میکرد و گیج میرفت و چشمام گنگ و مبهم میدید .    

 همه چیز رو تار و پشت هاله ای از غبار و مه الود میدیدم . یادم نمیاد که چطور کلاس گذشت و عقربه ها به ساعت پنج عصر رسید ، من با صدای کوکب خانم به خودم اومدم که اومده با زنبیل خودش توی کلاس و ازم میپرسید که پس چرا بقالی بسته ست ؟ من گفتم که نمیدونم ، شاید چون جمعه ست .   

کوکب خانم گفت ؛ خب پس چرا مدرسه بازه .  

و من یهو عمئقا به فکر فرو رفتم که چرا کلاس مدرسه بازه?   

  من ناگهان به فکر فرو رفتم و به یاد آوردم که در روز قبل سید زینب امده بود و آنشاخوانده بود انهم بی لکنت زبان و روان . من لحظه تامل و مکث نمودم ، تا در افکارم تجدید نظر کنم و درست را از نادرست تمیز دهم . زیرا به باورم دچار توهمات و اوهام عجیبی گردیده ام و کمی گیج و گنگ هستم گویی که مسخ و جادو شده باشم ‌ 

چشمانم تار میبیند و گوشهایم مدام صداهای موهوم و زمزمه وار میشنود من به کمک نیاز دارم شاید تاثیرات زندگی در ارتفاعات و تفاوت فشار هوا است که برؤی سلامتی ام تاثیر گذاشته . 

بسوی خانه رؤانه شدم ، مسیر زیر پاه‍ایم طی نمیشد و انگار کش آمده بود هرچه میرفتم باز نمیرسیدم ، کنار چشمه ی آب ایستادم و به صخره تکیه زدم چشمانم آب چشمه را به سرخی خون میدید برای لحظاتی چشمآنم را بستم و چند بار صلوات فرستادم و سوره های چهار قول را خواندم ، چشمآنم را گشودم مه غلیظی تمام فضای دهکده را تصرف نمؤده بود ، حتی به س۹تی میشد تا دو متر ی مسیر روبرو را دید . به اب چشمه نگآه کردم و از اب زلالش چند جرعه نوشیدم . صدای جوشش اب چشمه بیش از حد معمول برایم بلند بگوش میرسید ، به پشت سر نگاه کردم ، جز ٔ مه ه‍یچ چیز دیده نمیشد ، هوا به تاریکی میرفت ، به مسیرم در سر بالایی ادامه دادم و یک چؤب دستی نیز مهیا نمودم ، به یکباره حس عجیبی وجودم را فراگرفت ، و خیال کردم صدای جوشش اب چشمه همراهم می آئد، زیرا پیوسته بگوش میرسید . به بلندی انکه گویی در یک وجبی ان ایستاده باشم . با خودم کمی ۴ر قر زدم و عاقبت به خانه رسیدم . 

 

شب هنگام خوآب به کارهایی که صبح اینده میبایست آنجام میدادم و دروس مرتبط با هر رده ی تحصیلی می اندیشیدم ، که به یکباره متوجه حقیقت عجیبی شدم ، زیرا سیده زینب که کلاس اول ابتدایی است و تازه ۰رف الفبا را نیز ده درصد اموخته و فردا تازه به حرف دال و ذال خواهیم رسید ، پس چطور او انشا نوشت و انشا خواند ؟ انهم بی لوکنت و روان؟   

خدای من ، خیالاتی شدم . بخاطر کمبود اکسیژن در ارتفاعات بالاست . و مغزم دچار توهمات کذایی گشته .     

مدرسه داستان نویسی افتتاح شد  فریده گلبو   شین براری  با نام حقیقی  شهروز براری صیقلانی   از نویسندگان  سانسور شده   دوره ریاست جمهوری دکتر محمود  و دکتر حسن روحا


آثار مجازی از شین براری صیقلانی

 

ساعت هفت و سی دقیقه از خانه به سوی مدرسه راهی شدم که در سرمای صبحگاه و مه غلیظ تؤجه ام به نکته ی عجیبی جلب شد , کلآغ ها از نوک درختان توسکا مرتب و بی وقفه قار قار میکردند ، گویی اتفاقی در پیشروست ، امروز صبح صدای هیچ بلبل و یا قناری ای بگوش نمیرسد که هیچ حتی گنجشکها نیز ناپدید شده اند . شب گذشته تا سپیده دم صدای مرغ حق بگوش میرسید و اکنون قطرات خون روی زمین ریخته است البته نه سه قطره خون ، بلکه سیصد قطره خون و جالب تر از همه آین است که خون پیش پایم نریخته بلکه پشت سرم و رد پای من آست که با خون همراهی میکند ، گویی که خون در تعقیب من است . چه جمله ئ عجیبی سر صبحی از خودم در کردم ً شنبه ی مشکوک .   

  پیش میرفتم و صدای یورتمه رفتن اسبی به گوشم طنین انداخت ، از روبرو می آمد و صدای یورتمه رفتنش بیش از حد معمول بلند بود زیرا خب کوهستان است و معمولا صداها میپیچند و اکو دارند ، این روستا و این حوالی هرگز اسبی ندیده ام ، چه خوب که یک اسب در مسیر باریک روبرو سمتم می اید 

لحظاتی بعدصدای قدم هایش قطع شد _ و به یکباره دل مه غلیط در پیشرو شکافته شد و اسبی قوی هیکل و یال بلند و حریر ؤار از ان پدیدار گشت و با شکل خطرناکی از کنارم گذشت ، روی اسب یک فرد شنل پوش با ظاهری کریع و دندان های نیش بیش از حد بلند همچون گربه سانان و چشمان عمودی سیاه بدونه سفیدی نآی چشم نشسته بود و سید زینب نیز کنارش از سوار کاری لذت میبرد . عجب فامیل زشتی داره این طفل معصوم . هرچند شاید ماسک زده بوده 

 به مسیرم خواستم ادامه بدم که یک قطره خون برؤی دستم چکید بالای سرم جز اسمان آبری هیچ نبؤد سپس دریافتم که خون از بینی خودم چکیده . و ظآهرا تمام مسیر نیز خون خودم بوده که بر سطح زمین میریخته . عجیب است من هرگز خون دمآغ نمیشدم . دیگر لازم شد که به حکیم ده‍ستان پایین مرزی مراجعه کنم تا بفهمم دوای دردم چیست . کمی ذهنم مشغول سیده زینب است ، زیرا دقیقا برخلاف مسیر مدرسه مشغول سوار کاری بود و امید وارم زود از همین مسیر برگردد و به کلاس بپیوندد ‌ سیده زینب خیلی خوشحال بنظر میرسید و شؤقدر نگاه‍ش موج میزد ، و نگآهش برای لحظه ای هرچند کوتاه به نگاهم گره خورد ، من متعجبم زیرا حالا که بیشتر می اندیشم به یاد میاورم که ان اسب سفید هیچ زین و رکابی نداشت هیچ افساری نداشت و حتی سوآر کار به یال بلند اسب چنگ زده بود و مئ تاخت ، خیلی خطرناک است یادم باشد دلیل گذاشتن ان ماسک بیش از حد کریع و زشت را از سوار کار بپرسم .     

 

 آن روز سیده زینب غایب بود و در دو روز بعدی نیز غیبت داشت و من نگرانش شدم و از دهان اهالی روستا خبر های باور ناکردنی ای شنیدم مبنی بر اینکه زینب گم شده است ‌ 

 

روز چهارم کلاس درس از محوریت تدریس و اموزش به جلسه ای برای یافتن رد پایی از زینب تغییر کاربری داد 

همه امده بودند و کسی مدام پشت مادر زینب را ماساژ میداد تا از شدت ه‍ق هق غش نکند ، دیگری اب قند میریخت و پخش میکرد ، دیگری دم گوش کوکب خانم پچ پچ میکرد و مرا با چشم اشاره میداد . کلاس تبدیل به مجلس نه شده بود که کتخدا علیشیر عصایش را به زمین کوبید سه مرتبه و گفت  

؛ ♪ نه ها بیرون برن . 

 

کمی بعد حین خروج لنگ لنگان پیرزن های اخرین از کلاس ، کوکب خانم نمیدانم چرا به من گفت؛ 

_♪ اقای موعلم شما هم تشریف بیارید بیرون

در حالیکه کتخدا گفته بود فقط نه ها بروند بیرون . و خب منم که زن نیستم. 

 . 

ما به حرفهای کتخدا گوش دادیم و قرار شد به پرسش های حآجی منصف جؤاب بدیم تا بلکه با شمع کارگآییش ردی از سیده زینب پیدا کنیم ً    

 حاجی پرسید؛ آقای معلم ، شما یادتون هست که شنبه بعد از تعطیلی کلاس درس سیده زینب با کدوم یک از هم کلاسی هاش همقدم بود؟ 

♪منم که کمی هول شده بودم گفتم؛ بله، یعنی نخیر 

۰حاجی نگاه تلخی گرد و گفت؛ یعنی چی اخه؟ بالاخره‍ اره یا بله؟ یعنی نخیر یاکه بخیر؟ اه منم گیج کردی اقاجآااان با این جواب دادنت . 

__اخه شنبه اصلا کلاس نیومد 

 

ادامه دارد.

 

 

 

در ادامه میخوانیم ؛     

که اسب سوارکار و بلعکس یعنی سوارکار اسب بود، عجببببب!،،،، بعد توقع دارید که این چرندیات رو باور کنیم ما؟   

معلم با در ماندگی و ناباوری دستانش را سمت پیرزن دراز میکند و میگوید که خب تو بهشون بگو ، د بگو دیگه جرا معطلی؟ پیرزن که پشتش به اوست در چشم بر هم زدنی محو و بخار شده و جز مشتی تکه پارچه ی مندرس و کهنه باقی نمی ماند ،و معلم در میابد که ظاهرا همگی در صحت و سلامت عقل او شک دارند و او را به دیده ی یک مجنون و عصیان زده میبینند که سرخود با گوشه ی کنج کلاس و زاویه ی فرسوده و نمور در ضلع سوم کلاس حرف میزند بی آنکه کسی آنجا حضور داشته باشد .   

و 

 

رمان داستان کوتاه عاشقانه

رمان شماره سوم داستان کوتاه . دلنویس خیس

آموزشی ده تفاوت داستان کوتاه با بلند و نیمه بلند

فرق داستان کوتاه و بلند و نیمه بلند و رمان

دخترک خیارفروش و قصه هایش

داستان برتر طوطی کاسکو و راز قتل

داستان بلند برتر هیولای جنگل تالش از جنس جنسان

، ,  ,ی ,کلاس ,رو ,خب ,    ,سیده زینب ,اقای معلم ,بعد دیگه ,، و

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

درگاه رسمی اطلاع رسانی فعّالیّـت های علمی پژوهشی دکتر رضا دادگر مطالب علمی آنلاین خدمات لوله بازکنی24 مطالب اینترنتی kohgiluyehvaboyerahmadhotels pikasoqtarh اینجا همه چی هست نوشته های دو دختر عاشق نویسندگی... brandicrane تغذیه فود ، با ما بهترین باشید.