الف



رشت ، اسمان ابری ، زمین خیس ، مهمان ناخوانده در راه ، هوا بارانی ، باد چتری را شکسته با خود میبرد ، قار قار کلاغ خبرهای جدیدی میدهد، .

بلوار احمدزاده ، عمارت پرتو نه اقا ، یکم بالاتر پیاده میشم ، بغل اتوبار ملت ، ساختمان پارسا. اره اره همینجاست ، مرسی پیاده میشم.

راننده چمدان ها را یکی یکی از صندوق عقب ماشین بیرون می آورد و می گذاشت کنار ساختمان با سنگهای سیاه ، نام ساختمان پارسا بود اما حروف برجسته ی نصب شده بر نمای ساختمان کج و نامفهوم شده بود ، گویی نیمه ی دومش یعنی سا براثر باد و طوفان جدا و مفقود شده است . مهشید توی تاریکی کلیدها را یکی یکی نگاه می کرد. کلید در ساختمان را پیدا کرد و در را باز کرد و به راننده گفت: لطفا” چمدان ها را بیارید طبقه ی چهارم واحد شش . وارد ساختمان شد و رفت به طرف آسانسور که ته راهرو بود. توی آینه ی آسانسور خودش را برانداز کرد. دکمه ی طبقه ی چهارم را زد. روسری اش را برداشت و دستی به موهاش کشید. از توی کیفش ماتیکی درآورد و مالید به لبهاش . دکمه های بارانی اش را باز کرد. آسانسور طبقه ی چهارم ایستاد …

مردی جلوی در خانه ایستاده بود. مهشید روسری اش را نصفه نیمه روی سرش انداخت: بفرمائید؟ مرد با ته لهجه ای که داشت جواب داد: چه عجب بالاخره یه نفر اومد… خانم پیتزا سفارش میدید پس چرا وای نمی ایستید فاکتورش رو بگیرینش 

یه ربّه دارم زنگ میزنم … الاّف کردید ما رو؟! مهشید کلید را در قفل چرخاند و انگار که داشت با خودش حرف میزد ساعتش را نگاه کرد . ساعت یازده و نیم بود: کی پیتزا سفارش داده این وقت شب؟ همزمان با چرخاندن کلید، در از پشت باز شد . نگاه امیر که داشت صورتش را با حوله خشک می کرد به نگاه مهشید گره خورد: مهشید؟!

مهشید گل از گلش شکفت. کیف دستی اش را داد دست چپش و آن یکی دستش را دور گردن امیر قلاب کرد : سلام.

 

امیر با دستپاچگی : سلام. تو… تو رشت چه کار میکنی؟

 

مرد زیر لب چیزی گفت که فقط خودش شنید! مهشید خنده ا ش راخورد، عقب رفت. به مرد و 

پیتزاهایی که دستش بود نگاهی کرد و به امیر هم: می خوای برگردم؟!

 

: نه عزیزم … نه … فقط غافلگیر شدم.

: من هم همین قصدو داشتم! نمی خوای پیتزاها رو از دست آقا بگیری ؟ ظاهرا” خیلی وقته منتظرند .

آسانسور در طبقه ی چهارم ایستاد . چمدانها یکی یکی از آسانسور خارج می شد.امیر با پیکی که پیتزا آورده بود حساب کرد. با عجله رفت سمت آسانسور و چمدانها را از دست راننده گرفت و به داخل خانه برد. مهشید پیتزاها را روی اپن گذاشت.

 

امیر آخرین چمدان را که آورد در را بست . پیتزاها را از روی اپن برداشت و روی عسلی کوچک جلوی مبلی که مهشید نشسته بود گذاشت: نگفته بودی امشب بر میگردی؟ میگفتی می اومدم دنبالت.

مهشید که روی مبل تکیه داده بود به سمت پیتزاها خیز برداشت. یکی از پیتزاها را به سمت خودش کشید . در آن را باز کرد و با ولع یک تکه ی آن را در دهان گذاشت. دوباره سرش را به مبل تکیه داد و درحالی که میخورد چشمانش را بست: فکر میکردم زودتر برسم. توی فرودگاه مشهد اسیر شدم. پروازم تاخیر داشت. امیر بلند شد ریز نگاهی به مهشید انداخت و موبایلش را که روی کاناپه بود برداشت و همانطور که روی صفحه ی موبایلش چیزی می نوشت حرف هم میزد: چی شد؟ کارای ثبت نامتو انجام دادی ؟ به این زودی دلت تنگ شد؟ حداقل یه خبر میدادی داری میای. گرچه … منم امروز سرم خیلی شلوغ بود…  این بچه های اموزشکده زبان خیلی اذیت میکنن … خسته شدم از دست این بچه دبیرستانی ها . رفت روی مبل روبروی مهشید نشست. مهشید همچنان چشماش بسته بود . امیر یک تکه پیتزا برداشت و شروع کرد به خوردن : حالت خوبه عزیزم؟ نگفتی چرا زود برگشتی؟ این کتابا رو هر دفعه می خوای با خودت از مشهد تا رشت بکشی؟

مهشید چشماشو باز کرد و به سمت امیر خم شد: دیگه قرار نیست با خودم بکشمشون. امروز رفتم دانشگاه و انصراف دادم . با صاحب خونه هم تسویه کردم.

امیر تکه ی دیگری پیتزا را نزدیک دهانش برد، درحالی که هنوز اولی را پایین نداده بود سرفه ای کرد: چه کار کردی؟!

: تلفنی که گفته بودم تصمیمات جدیدی دارم میگیرم.

امیر بلند شد و با عصبانیت داد کشید:هیچ معلوم هست چه کار میکنی؟ من نباید بدونم این تصمیمات جدید چیه؟ خونه رو که تازه اجاره کردیم . خودت انتخابش کردی. گفتی دوا درمون دیگه فایده نداره منم گفتم باشه … ولی نگفتی می خوای از دانشگاه انصراف بدی؟ مگه خول شدی؟

مهشید خیلی خونسرد انگار نمیشنید امیر چه میگفت: مثل اینکه این یه هفته ای که من نبودم بهت خوش گذشته! …آب افتاده زیر پوستت. دو تا دو تا پیتزا میگیری!

امیر رنگش پرید . سر جایش خشکش زد . خودش را جمع و جور کرد و به سمت آشپزخانه رفت . در کابینت ها را یکی یکی باز میکرد. در صدایش لرزشی نامحسوس به گوش می خورد: من… فقط نگرانتم . چند روز پیش عمو خسرو زنگ زد. گفت مدارک پزشکیتونو بفرستید دوباره بررسی کنم . میگفت هشت سال اینجا صبر کردید بس نبود؟ گفت با یکی از دوستاش تو آمریکا که متخصص نازائیه صحبت کرده، اگه مهشید خانم بخوان می تونه برای آمریکا…. ای بابا پس این قهوه کجاست؟!

مهشید از جاش بلند شد و نگاهی به اطراف انداخت .فضای خانه به شکل غیر منتظره ای مبهم و سنگین شد .

از توی کیف دستی اش کاغذی درآورد و به سمت پذیرایی رفت. حال و پذیرایی با انحنایی مایل به هم راه داشتند. دور تا دور پذیرایی مبل چیده شده بود. میز ناهار خوری کوچکی کنار چوبی با نقش و نگار های سنتی حکاکی شده لبه های آن به چشم می خورد. گلدان بلور روی میز که همیشه خالی از گل بود توجهش را جلب کرد. چند شاخه ارکیده ی تازه ی قرمز صورتی با رگه های باریک زرد رنگ وسطش در گلدان جا خوش کرده بودند. دو شمع با پایه های نقره ای در دوسوی گلدان نقش بادی گاردهای گلدان را بازی میکردند.

مهشید کاغذ را روی میز گذاشت . صندلی پشت میز را به عقب کشید . خواست بنشیند که تلفن زنگ زد. امیر که هنوز در آشپزخانه بود و داشت داخل کابینتها سرک میکشید با عجله بیرون آمد.

مهشید به سمت گوشی تلفنی که روی کاناپه افتاده بود رفت و این وقت شب کی میتونه باشه؟

امیر : من برمیدارم . این … این آقای نعمتی مدیر ساختمونم همش نصف شب زنگ میزنه . شارژ واحدو میخواد! به اتاق خواب رفت . سر راه تعادلش را از دست داد و نزدیک بود زمین بخورد. زنگ تلفن قطع شد .امیر آنقدر آهسته حرف میزد که صدایی از اتاق بیرون نمی آمد.

مهشید اخم هایش را درهم کشید . موبایل روی میز داشت چشمک میزد و میلرزید. مهشید با عجله موبایل را برداشت و صفحه پیام جدید را باز کرد: باشه عزیزم پس فردا شب من منتظرتم. مینا

صفحه پیامهای فرستاده شده را که باز کرد گُر گرفت: قرارِ امشب منتفی.

موبایل امیر بود. مهشید سرش گیج رفت. انگار آتش مذاب روی سرش ریخته بودند. موبایل را روی میز انداخت. با پشت دست ماتیکش رو پاک کرد

 

ردّ سرخی از ماتیک بر پشت دستش جا ماند. دکمه های پالتویی را که هنوز تنش بود بست. روسری اش را روی سرش انداخت و کیف دستی اش را از روی مبل برداشت و به سمت در رفت. یک لحظه ایستاد . درآینه ای که کنار چوب لباسی آویزان بود نگاهی انداخت. چشمهاش قرمز بود . امیر هنوز از اتاق بیرون نیامده بود. مهشید در را باز کرد و محکم به هم کوبید.

 

با صدای در امیر از اتاق بیرون آمد .در خانه را باز کرد. دکمه ی آسانسور را زد. نمایشگر طبقه ی پارکینگ را نشان میداد . برگشت داخل خانه و به پذیرایی رفت . پنجره را باز کرد و خیابان جوادپور را رصد کرد. پرنده پر نمیزد یا آنقدر فاصله زیاد بود که در آن تاریکی چیزی ندید. برگشت . دستش را روی سرش گذاشت. باد سردی به داخل می وزید. کاغذ روی میز تلو تلو خوران به زمین افتاد .حاشیه ی ابی رنگ بالای کاغذ توجهش را جلب کرد. امیر خم شد و کاغذ را برداشت .اسم مهشید را دید. خواند، از چپ به راست. کاغذ از دستش روی میز رها شد . پایین که میرفت هر سه چهار تا پله را یکی میکرد.

 

در خانه باز مانده بود و پنجره هم. کوران، گلدان را روی میز انداخت . در محکم به هم خورد و کاغذ افتاد روی زمین .قطره های آبی که از گلدان بلور شکسته ی روی میز بر روی کاغذ میچکید نتیجه ی مثبت آزمایش بارداری را

پررنگ و پرنگ تر میکرد

 

        شین_ب 

 



داستان کوتاه دلنویس خیس . 

مث همیشه ، رشت خیس ، آسمون گرفته فاز غم . اما یه غم عجیب که غربت موج میزد توش . چتر یه پیرزن گرفت کنج ابروی چپم ،

گفتم ؛ آخ

پیرزن ایستاد لبخندی زد با لحن شوخ طبعانه ای گفت؛ تقصیر خودت هست که قدت بانده 

 _ گفتم اشکالی نداره 

پیرزن پرسید؛ میدونی اسمش چیه؟ 

با تعجب نگاهش کردم و گیج شدم

گفت؛ حکمت 

من خیره بهش موندم که رفت و دور تر بین جمعیت گم شد ، واقعا چشمم درد گرفته بود از برخورد چتر ، 

چشمامو چند لحظه بستم و باز کردم خواستم سوار ماشینم بشم به راهم سمت محله ی ضرب ادامه بدم که یهو

 

خودش بود ، شک نکردم ، خودش بود 

بعد از ده سال ، بعد از ده سال خودش بود .

با همون چشم های درشت آهویی ، با همون دهن کوچیک و لبهای متعجب ، 

با همون دندونای سفید و درشت که موقع خندیدنش می درخشید و چشمک می زد ، 

خودش بود .

نبضم تند شده بود ، عرق سردی نشست روی تنم ، دیگه حواسم به هیچ چی نبود ، 

می ترسیدم دوباره نگاهش کنم ، می ترسیدم از تلاقی نگاهم با نگاهش بعد از ده سال ندیدن هم ،

دستام و پاهام دیگه به حال خودشون نبودن ،

رفتم توی ماشین نشستم خیابون رو خلاف دور زدم برف پاک کنا اصلا کار نمی کردن ، بارون بود و بارون ، 

پرسید :

- مسیرتون کجاست ؟

گلوم خشک شده بود ، 

سعی کردم چیزی بگم اما نمی شد ، با دست اشاره کردم مستقیم .

گفت : من میرم کافه کتاب بوستان ملت ، مسیرتون می خوره ؟

به آینه نگاه نکردم ، سرمو ت دادم ، 

صدای خودش بود ، صدای قشنگ خودش بود ، 

قطره اشکم چکید ، چکید و چکید ، گرم بود ، داغ بود ، حکایت از یک ، داستان پرغصه داشت ،

به چشمام جراءت دادم ، 

از پشت پرده اشک دوباره دیدمش ، داشت خیابونو نگاه میکرد ، 

دهن کوچولوش مثل اون موقع ها نیمه باز بود ، به تعبیر من ، با حالت متعجبانه ، 

چشماش مثل چشم بچه ها پر از سئوال ، 

سرعت ماشینو کم کردم ، بغض بد جور توی گلوم می تپید ، 

روسریش ، مثل همیشه که حواسش نبود ، سر خورد بود روی سرشو  موهای مشکیش آشفته و شونه نشده  روی پیشونیش رها بود ، 

خاطره ها ، مثل سکانس های یک فیلم با دور تند ، از جلو چشمام عبور می کرد ،

به خدا خودش بود ، 

به چشمای خودم نگاه کردم ، سرخ بود و خیس ، 

خدا کنه منو نشناسه ، اگه بشناسم چی میشه ، آخه اینجا چیکار می کنه ؟ ! 

یعنی تنهاست ؟ ازدواج نکرده ؟ ازدواج کرده ؟ طلاق گرفته ؟ بچه نداره ؟ خدای من . خدای من

با لبش بازی می کرد ، مثل اونوقتا ، که من مدام بهش می گفتم ، اینقده پوست لبتو نکن دختر ، حیف این لبای قشنگت نیست ؟

و اون ، با همون شیطنت خاص خودش ،می خندید ، لج می کرد ، 

به یک زن سی و سه ساله نمی خورد ، توی چشم من ، همون دختر نوجوان بود ، با همون بچه گیای خودش ، با همون خوشگلیای خودش

زمان به سرعت می گذشت ، قطره های اشک من انگار پایان نداشت ، بارون هم لجباز تر از همیشه ،

پشت چراغ قرمز ترمز کردم ، 

به ساعتش نگاه کرد ، 

روسریشو مرتب کرد ، به ناخناش نگاه کردم ، انگار هنوزم مراقب ناخناش نیست ، دلم می خواست فریاد بکشم ، بغض داشت خفم می کرد ، کاش میشد از ماشین بزنم بیرون و تموم خیابون رو زیر بارون بدوم و داد بزنم ، قطره های عرق از روی پیشونیم میچکید توی چشمام و با قطره های اشک قاطی میشد و می ریخت روی لباسم ، زیر بارون به این حد خیس نشده بودم اما خیس بودم، خیس ِ خیس .

چیکار باید می کردم ، بهش بگم ؟ بهش بگم منم کی ام ؟ برگردم و توی چشاش نگاه کنم ؟ دستامو بذارم روی گونه هاش ؟  می دونستم که منو خیلی زود میشناسه ، مگه میشه منو نشناسه ،

 نه اینکارو نمی تونم بکنم ، می ترسم ، همیشه این ترس لعنتی  کارا رو خراب می کرد ،

 توی این ده یا چه میدونم پانزده سال لحظه به لحظه توی زندگیم بود و . نبود ، 

بود ، توی هر چیزی که اندک شباهتی بهش داشت ،

بود ، پر رنگ تر از خود اون چیز ، زیباتر از خود اون چیز ، 

تنهاییم با جستجوی اون دیگه تنهایی نبود ، یه جور شیدایی بود ، 

خل بودم دیگه ،

 نرسیدم بهش تا همیشه دنبالش باشم ،

 عاشقی کنم براش ،

 میگفت : بهت نیاز دارم .

ساکت می موندم ،

 میگفت : بیا پیشم ، 

میگفتم : میام .

اما نرفتم ،

 زمان برای من کند میگذشت و برای اون تند تر از همیشه، 

دلم می خواست بسوزم ،

 شاید یه جور خود آزاری که البته بیشتر باعث آزار اون شد ، 

قصه عشق من افسانه شد و معشوق من ، از دستم پرید ، 

مثل پرنده کوچکی که دلش تاب سکوت درخت رو نداشت .

صدای بوق ماشین پشت سر،  منو به خودم آورد ، چراغ سبز شده بود ،

آهسته حرکت کردم ، چشام چسبید روی آینه ، حریصانه نگاهش کردم ، حریصانه و بی تاب ،

 چرا این اشکای لعنتی بس نمی کنن ،

 آخه یه مرد بالغ که نباید اینقدر احساساتی باشه ، 

یاد شبی افتادم که برای بدرقه من تا فرودگاه اومد ، 

هردوروی صندلی عقب تاکسی نشسته بودیم ،

اون تمام مسیر بهم نگاه می کرد ، اشک میریخت و با همون لبای قشنگ نیمه بازش ، چشم در چشم ، نگاهم می کرد ، 

تا حالا اینقدر مهربونی رو یکجا توی هیچ چشمی ندیده بودم ، 

چشماش عاشقانه و مادرانه ، با چشم های من مهربون بود .

شقیقه هام می سوخت ، احساس می کردم هر لحظه ممکنه سکته کنم ، قلبم عجیب تند می زد ، تند تر از همیشه ، تند تر از تمام مدتی که توی این ده سال می زد ، 

- همینجا پیاد میشم .

پام چسبید روی ترمز ، چشمامو بستم ،

- بفرمایین .

دستشو آورده بود جلو ، توی دستش یک هزار تومنی بود و یک حلقه دور انگشتش ، قلبم ایستاد ، 

با همه انرژیم سعی کردم حرفی بزنم

- لازم نیست

- نه خواهش می کنم . 

پولو گذاشت روی صندلی جلو . صدای باز شدن در اومد 

و بعد بسته شدنش .

خشکم زده بود ، حتی نمی تونستم سرمو ت بدم .

برای چند لحظه همونطور موندم ،

یکدفه به خودم اومدمو و درماشینو باز کردم ، 

تصمیم خودم گرفته بود برای صدا کردنش ،

برای فریاد کردنش ، 

برای تردن همه بغضم توی این ده سال ، 

دیدمش . چند قدم مونده بود تا برسه به مردی که با چتر باز منتظرش بود ، و . دختربچه ای که زیر چتر ایستاده بود .

صدا توی گلوم شکست .  

اسمش گره خورد با بغضم و ترکید .

قطره های سرد بارون و اشکهای تلخ و داغم با هم قاطی شد .

رفت ، رفتند توی پارک ملت ، سه نفری ، زیر چتر باز .

دختر کوچولو دستشو گرفته بود ، صدای خنده شون از دور می اومد .

سر خوردم روی زمین خیس ، 

صدای هق هق خودم بود که صدای خنده شون رو از توی گوشم پاک کرد .

مثل بچه ها زار زدم زار زدم .

منو بارون ، زار زدیم ، 

اونقدر زار زدم تا سه نفریشون مثل نقطه شدن ، 

به زحمت خودمو کشوندم توی ماشین ، 

بوی عطرش ماشینو پر کرده بود ، هزار تومنی رو از روی صندلی جلو برداشتم و بو کردم .

بوی عطر خودش بود ، بوی تنش ، بوی دستش ، 

بعد از پانزده سال ، دوباره از دستش دادم ، اینبار پررنگ تر ، دردناک تر ، برای همیشه تر. 

خل بودم دیگه  

یعنی این نقطهء پایان بود برای عشق من ؟

نه  

عاشق تر شده بودم 

عاشق تر و دیوانه تر . چه کردی با من تو . چه کردی . 

بارون لجبازانه تر می بارید 

چمن های حاشیه ی بلوار ، آبی بود .

آبی تر از همیشه .

پارک ملت بچشم من کوچک شده بود 

مثل پانزده سال پیش تبدیل به سیاه باغ شده بود

سیاه تر از همیشه

 

 

شهروز براری صیقلانی 

این داستان کوتاه نبود

بلکه 

شرح لحظاتی از یک عمر درد بود 

 

با آرزوی بهترین ها 

 



 

 

 

 


فرق بین داستان کوتاه و بلند و نیمه بلند چیست؟ 

تفاوت ماهیت داستان کوتاه با نوول رمان چیست؟ 

حجم و محتوای هرکدامشان چه نشانه ها و مشخصاتی دارد؟ 

جلسه ی فوق برنامه 29آذر ماه سال هزاروسیصدو نود و دو _ کانون پویندگان دانش، فن نویسندگی با شهروز براری صیقلانی مدرس ارشد سازمان آموزش عالی کشور در مجتمع فرهنگی هنری خاتم الانبیا ساعت 10صبح .سالن همایش /هنرجویان تا این لحظه؛71 نفر ورودی

برگزارکننده و مدیریت کانون آقای سید عبدالله نواب نیا با همکاری موسسه فرهنگی و هنری فجر انقلاب اسلامی واقع در مجتمع آموزشی شهید مطهری

خیابان سعدی رشت و با سپاس از مدیریت کافهکتاب بوستان ملت رشت

 

با درود و احترام ، شهروز براری صیقلانی هستم ، امروز تفاوت بین داستان کوتاه و بلند و نیمه بلند رو بررسی میکنیم. درضمن یلدای شما پیشاپیش مبارک باشه. 

الف: از منظر ساختار پلات- حتی اگر داستان کوتاه دو کانون داشته باشد، فقط و فقط یک گره یا تعلیق وجود دارد.

ب: از منظر اول ساختار داستان – داستان کوتاه تلاقی گاه یک یا چند شخصیت معدود در یک زمان و یک مکان با یک رویداد و پدید آمدن یک موقعیت جدید و برخورد شخصیت (یا شخصیت ها) به این موقعیت است.

ج : از منظر دوم ساختار داستان – زمان درونی و مکان درونی در یک داستان کوتاه محدود است، حتی اگر به زمانی طولانی و مکان های متعدد اشاره شود.

د: از منظر معنایی - داستان کوتاه برشی از زندگی انسان یا معدود انسان هایی است که ما آنها را له شده می خوانیم.

و : از منظر کمیت – عده پرشماری داستان کوتاه را بین 1000 تا 7500 کلمه یا 4 تا 25 صفحه دانسته اند. عده بیشتری، داستان کوتاه را بین 1500 تا 10000 کلمه می دانند. از دهه 1940 به این سو شماری از منتقدین و نظریه پردازان ادبی، که وارد بحث و جدل شان نمی شوم، داستان کوتاه را 4 تا 10 صفحه و داستان نیمه بلند را 11 تا 20 صفحه و داستان بلند را بین 20 تا 35 صفحه ارزیابی کرده اند.

اما هر سه، داستان کوتاه و نیمه بلند و بلند، همان خصوصیات الف» تا د» فوق را دارند. حال ممکن است این پرسش پیش آید که آیا می توان داستان نیمه بلند یا بلند را تطویل کلام» داستان کوتاه خواند؟ خیر.

داستان کوتاه اساسا یک رویداد را روایت می‌کند. این رویداد معمولاً ماجرایی است که برای یک فرد (یا حداکثر دو یا سه فرد) اتفاق می‌افتد. رویداد مستقیماً به فرد اصلی برمی‌گردد که در مرکز داستان است؛ یا فردهای احتمالی دوم و سوم. از این منظر داستان کوتاه وضعیت‌ساز» است و از تلاقی شخصیت، با مکان و زمان محدود (یا به‌عمد محدوده‌شده) و یک رویداد شکل می‌گیرد. زمان درونی داستان کوتاه، از نظر روانشناختی کوتاه است حتی اگر زمان کیهانی آن طولانی باشد. درحالی‌که رمان (Novel) تلاقی‌گاه متعدد شخصیت‌ها، رویدادها و زمان و مکان‌های مختلف است، پس جهان‌ساز» است و به طرح مسائل معرفت‌شناختی و هستی‌شناختی می‌پردازد.

در داستان کوتاه نیمه بلند نویسنده فضای بیشتر و زمان بیشتری را صرف ساختن رویداد و نیز موقعیت (وضعیت) حاصل از آن می کند، حال آن که در داستان بلند، باز هم این زمان و فضا و توصیف برای هر دو مورد بیشتر، عمیق تر و گسترده تر است. در نتیجه از دید خواننده، رویداد و موقعیت داستان نیمه بلند و بلند، تکان دهنده تر و تاثیر گذارتر از داستان کوتاه هستند که این نکته از نظر روایت شناسی ما به ازای ارتقای برجسته سازی» است.

مکان هم همین جایگاه را دارد. مکان داستان کوتاه، محدود است، حال آن مکان در داستان نیمه بلند و بلند گرچه به هیچ وجه در حد رمان نیست، اما گستره بیشتری نسبت به داستان کوتاه معمولی دارد. مکان در رمان، گاه عرصه‌ای در حد کل جهان دارد. آپارتمان، روستا و شهر در صدها داستان کوتاه»، همان آپارتمان، روستا و شهری‌هایی است که نویسنده، همنیگوی، فاکنر و ناباکف می‌آورند، اما آپارتمان رمان مسخ و یا خانه کوچک راوی بوف کور، فراخنایی در مقیاس جهان دارند.

دیگر زمانه آن گذشته است که داستان کوتاه و داستان بلند و نوولت و نوول (رمان) را با تعداد کلمات ارزیابی کنند. عامل شماره کلمه، عامل قابل اتکایی برای تشخیص یک متن نیست.

از بنده ((شهروز براری صیقلانی)) بارها طی جلسات آموزشی کانون پویندگان دانش در رشت سوال شده است که فرق ماهیت بین این سه نوع داستان چیست؟ و خب من در حد توانم و سواد و تجاربی که طی زمان نوشتن و نویسندگی بدست آورده ام میتوانم اینگونه برایتان توضیح دهم ، 

ماهیت داستان کوتاه در نام آن مستتر است: متنی مبتنی بر تکنیک‌های مختلف که در جریان رویدادی واحد - یا رویدادی که ظاهرا رشته‌ای از وقایع را در بر می‌گیرد – کنش‌های ذهنی و رفتاری شخصیت را تصویر، نقل و توصیف می‌کند.

ماهیت داستان کوتاه در نام آن مستتر است: متنی مبتنی بر تکنیک‌های مختلف که در جریان رویدادی واحد - یا رویدادی که ظاهرا رشته‌ای از وقایع را در بر می‌گیرد – کنش‌های ذهنی و رفتاری شخصیت را تصویر، نقل و توصیف می‌کند. در این جا موضوع قابل گسترش نیست؛ حتی اگر پلات ازنوع قابل گسترش باشد. در این جا برخلاف رمان، از تنوع شخصیت‌ها، توصیف‌های طولانی، امر تکرار و قرینه سازی، توازی و تقاطع خرده روایت‌ها خبری نیست، در نتیجه متن از راه‌ها و منفذهای مختلف با مخاطب ارتباط برقرار نمی‌کند. باید فقط از یک مجرا و با یک محور تک سویه از کلیت زندگی با خواننده مرتبط شود. همین نکته ثابت می‌کند که داستان کوتاه باید از روایت گرافیکی Graphic Narration قوی برخوردار باشد. لذا چه موضوع واقع گرا گزینش شود و چه فراواقعی، باید درونمایه و مضمون آن استعلایی بوده و از فراخنای موضوع اصلی، زاویه دید و خود قصه بسیار فراتر رود؛ نمونه آن داستان‌های کوتاه تصویر بیضی شکل» از ادگار آلن پو و پنجه میمون» از ویلیام ویمارک جیکوبسون و دست» نوشته یاسوناری کاواباتا است. ادگار آلن پو نخستین کسی بود که این نکات مهم را دریافت و تئوریزه کرد. می‌توان گفت بعد از قرن‌ها تلاش که بشر نتوانسته بود حکایت‌ها و افسانه و قصه‌های اخلاقی دکامرون» نوشته جیووانی بوکاچیو در ایتالیا و قصه‌های کانتر بوری» در انگلستان و امثال گلستان» سعدی در ایران را از دایره قصه گویی» فراتر ببرد و به آن‌ها خصلت قصه نویسی» و داستان» بدهد، همین نظریات و آرای آلن پو بود که الگوی داستان کوتاه را ترسیم کرد. داستان‌های آلن پو اساسا در ژانر گوتیک بودند و با شخصیت‌هایی مالیخولیایی و جدا از جهان عینی پیرامون – برای نمونه داستان‌های درخشان برنیس»، لیجا»، گربه سیاه»، سقوط خاندان آشر»، نقاب مرگ سرخ» و قلب راز گو» - اما دیگر نویسندگان همدوره یا با فاصله زمانی اندک از آْلن پو، همچون ناتانیل هاثورن، آمبروز پیرس، استفن کرین، برت هارت، سارا اورن جوئت، ویلا کاتر، جک لندن و مارک تواین در آمریکا به ترتیب با نوشتن داستان‌هایی چون میهمان شهرت طلب»، واقعه پل اوکریک»، زورق بی حفاظ»، رانده شدگان شهر پوکرفلات»، ماهیخوار سپید»، عمو روسیکی»، در تلاش آتش» و وزغ جهنده» و دیگر هموطنان آن‌ها مانند جرج واشنگتن کیبل، مری ویلکینز فریمن، هملین گارلند، واشنگتن ایروینگ، هنری کایلر بانر به فضای داستان‌ها و موجودیت شخصیت‌ها جنبه‌های واقعی تری بخشیدند و کل متن داستان را از فضای انتزاعی و تجریدی ادگار آلن پو – که البته با خلاقیت و حتی نبوغ تحسین انگیزی نوشته شده بودند – دور ساختند. از شاخص‌ترین کوتاه نویس های دوره اولیه جهان می‌توان از رودریادر کیپلینگ در انگلستان و گی دوموپاسان در فرانسه و گوگول و تورگنیف و چخوف در روسیه نام برد. بعدها شروود آندرسن اعتلای بیشتری به داستان کوتاه بخشید و به آن خصلتی مدرنیستی داد. اختلاف او یعنی فاکنر و همینگوی در دو عرصه ذهن گرایی و رفتارگرایی داستان کوتاه‌هایی نوشتند که بر چندین نسل‌ از نویسندگان جهان تاثیر زیادی گذاشتند.

در داستان کوتاه، الگوی روانشناختی شخصیت‌ها قبلا پی ریزی شده است، یا به اصطلاح قبلا تکوین یافته است و حال در جریان روایت، با امری بیرونی یا درونی کلنجار می‌رود تا در لحظه‌ای که می‌تواند اوج باشد یا نباشد، دیر یا زود رویدادی بیرونی یا درونی شکل گیرد و در پی این رویداد، موقعیت جدیدی فراهم شود و شخصیت در قبال این موقعیت واکنش و درک خود را نشان دهد یا حتی با انفعال کامل – که خود متضمن یک معنا است - عکس العملی بروز دهد.

به این ترتیب برای مدت زمان کوتاهی» یک دریچه» محدود روی رفتار، کردار، افکار و گفتار یا به طور کلی منش و سلوک» یا به زبان ساده‌تر زندگی شخصیت یا شخصیت‌های معدودی باز می‌شود تا خواننده وضعیت او (یا آن‌ها) را درک کند. از این دریچه محدود و برای مدت زمان کوتاه، قرار نیست خواننده شاهد تغییر بنیادین و تحول شخصیت یا شخصیت‌ها» باشد. همان طور که گفته شد، او فقط مشاهده گر برخورد شخصیت یا شخصیت ها به موقعیت جدید خواهد بود.

یکی از نکات مهمی که شماری از نظریه پردازان ادبی روی آن تاکید ورزیده اند و من از جزئیات بحث آنها خودداری می کنم، سرعت روایت یعنی میزان کنش داستانی، دیالوگ، و حجم توصیف و نقلی است که در تعداد مشخصی از صفحات داستان کوتاه و نیمه بلند و بلند گنجانده می شود. منظور از کنش داستانی، اعمال طبیعی مانند خوردن و بلند شدن و رانندگی نیست، بلکه آن کنشی است که وجهی از شخصیت را نمود می دهد. چه بسا در خود فعل معمولی خوردن، که گاهی قهوه و پیترای آن کلی از سطرهای بعضی از داستان ها را به خود اختصاص می دهد، بتوان کنش داستانی هم گنجاند. برای نمونه شخصیت چه مهمان باشد و چه میزبان، به محض آماده شدن میز غذا، بدون تعارف به این و آن و حتی نگاه به آنها شروع کند به خوردن. ما با این کنش به خصوصیتی از او پی می بریم که ممکن بود نویسنده دیگری سه صفحه او را پشت میز نشان دهد، اما او را به ما نشناساند. در مورد دیالوگ هم همین طور. به هر حال در داستان نیمه بلند و بلند امکان دارد که نویسنده از سرعت روایت کم کند و حتی به اموری ثانوی بپردازد، اما در داستان کوتاه نمی تواند در کاربرد کلمه دست و دلبازی کند. توجه داشته باشید که سرعت روایت با لحن و ضرباهنگ اشتباه نشود.

منبع: مرور- شهروز براری صیقلانی

بازنشر توسط 

فتح الله بی نیاز (تلخیص) 

 


  . دعوتنامه تدریس شهروز براری صیقلانی


فرق بین داستان کوتاه و بلند و رمان . . داستان کوتاه

 
داستان کوتاه، روایت نسبتا کوتاهی است که در آن گروه محدودی از شخصیت‌ها در یک صحنه منفرد مشارکت دارند و با وحدت عمل و نشان دادن برشی از زندگی واقعی یا ذهنی در مجموع تاثیر واحدی را القا می‌کنند. از نظر کمی، داستان کوتاه روایتی است کوتاه‌تر از رمان با کمتر از ۱۰ هزار کلمه که حوادث و اشخاص آن محدودند و برخلاف رمان که ممکن است تاثیرات متعددی بر خواننده بگذارد، تاثیر واحدی را القا می‌کند؛ بنابراین داستان کوتاه افشرده و خلاصه رمان نیست، بلکه ماهیت و ساختمان آن متفاوت است.
 
در داستان کوتاه از واقعه صحبت می‌شود؛ بدین معنی که اغلب داستان‌های کوتاه دارای یک واقعه بزرگ مرکزی است که حوادث و وقایع دیگر برای تکمیل و مستدل جلوه دادن آن آورده می‌شو
در داستان کوتاه یک نفر در مرکز ماجرا است که قهرمان داستان یا شخصیت اصلی است و معمولا یک نفر یا دو نفر به عنوان شخصیت‌های فرعی در کنار او برای پیشبرد حادثه داستان قرار می‌گیرند.
 
داستان کوتاه شکل هنری تازه‌ای است که پیشینه آن به سال ۱۳۰۰ شمسی برمی‌گردد؛ یعنی زمانی که محمدعلی جمااده نخستین مجموعه داستان خود یکی بود یکی نبود » را به چاپ سپرد. صادق هدایت یکی دیگر از داستان‌نویسان کوتاه است که داستان‌نویسی با او به راه درست و اصیل خود می‌افتد.
 
 
2__داستان بلند 
 
داستان بلند به داستان‌هایی اطلاق می‌شود که خصوصیات رمان و داستان کوتاه را هر دو در خود داشته باشد. در این نوع داستان‌ها شخصیت‌های فرعی وجود دارند که خواننده را همیشه به سوی شخصیت‌های اصلی هدایت می‌کنند. نویسنده در داستان‌های بلند ابتدا باید شخصیت‌های اصلی داستان را انتخاب نماید و بر اساس معنایی که باید از آنها القا شود، شخصیت‌های فرعی را نیز وارد داستان کند و در شعاع حرکت این اشخاص قرار دهد.
 
حداقل حجم داستان‌های بلند کمتر از نصف حجم رمان‌ها است، (رمان‌ها معمولا کمتر از یکصد صفحه نیستند). داستان‌های بلند پایبند یک ماجرا هستند و این کش‌دار بودن ماجرا ممکن است از حوصله خواننده خارج باشد.
 
 
 
با توجه به اینکه ایجاز در داستان‌های بلند کمرنگ است و خود داستان هم در تمرکز یک ماجرا است، نوشتن آن نسبت به رمان کار راحت‌تری است.
 
صادق هدایت، لئون تولستوی و ارنست همینگوی از معروف‌ترین نویسندگان داستان‌های بلند هستند.
 
 
3__ رمان 
 
 
اصطلاح رمان از زبان فرانسوی وارد زبان فارسی شده و در ادبیات داستانی ایران، قالب ادبی مدرنی به شمار می‌رود.
 
رمان در اصطلاح، روایتی است نسبتا طولانی که شخصیت‌ها و حضورشان را در سازمان‌بندی مرتبی از وقایع و صحنه‌ها تصویر می‌کند. در واقع برای طول هر رمان اندازه‌ای مشخص نشده است. نویسنده در رمان به شرح و نقلی از حوادث زندگی می‌پردازد که در برگیرنده عواملی چون کشمکش، شخصیت، عمل داستانی، صحنه، پیرنگ و درون‌مایه است.
 
رمان با دن کیشوت اثر سروانتس نویسنده و شاعر اسپانیایی در خلال سال های ۱۶۰۵ تا ۱۶۱۵ تولد یافته است.
 
رمان فارسی نسبت به این نوع ادبیات داستانی در غرب، پدیده‌ای نوظهور است. 
اگرچه رمان فارسی بیشتر سرگذشت خود را در گرایش‌های عوام‌پسند ریسمان تاریخی که به تقلید از ترجمه‌های غربی نوشته می‌شد، طی کرده است اما ظهور حقیقی رمان در زبان فارسی تحت تاثیر دو جریان رخ داد؛ اول کاربرد زبان ساده در نثر توسط علی‌اکبر دهخدا و دوم با محمدعلی جمااده که با استفاده از زبان مردمی و محاوره‌ای، رمان را به ابزاری فعال، زنده و کارآمد در عرصه داستان‌نویسی معاصر ایران بدل کرد.
 
بنابراین رمان ایرانی قدمتی حدود صد ساله دارد و اولین رمان‌های ایران در آخرین سال‌های قرن گذشته و اولین سال‌های قرن حاضر نوشته شده‌اند.
 
از بهترین رمان‌های ادبیات فارسی می‌توان اثر مدیر مدرسه جلال آل‌ احمد و سووشون سیمین دانشور را نام برد.
 

 


 نفس کاظمی چوکامی هستم  یکسال دارم و الانم از خونه مون فرار شدم!  نه،!. ببشخید  فرار کردم

همونطور که در تصویر میبینید ، من به کوهی از شکلات برخوردم چی؟. نه. مشکلات با شکلات فرق داره؟ 

 خلاااصه من  دیگه خسته شدم   به دره ای از ناباوری ها سقوط کردم   من من دیگه  من دیگه  نمیتونم ب این وضع ادامه بدم   بخاطر همین یواشکی  تجهیزات فرار از خانه رو یکی یکی. برداشتم  ، و درحالیکه مادرم  داشت  با خودش توی آیینه دعوا میگرفت  و پدرم هم داشت  توی آشپزخونه    اینو دیگه نمیشه گفت . ولش کنید . الکی مثلا خیال کنید بابایی داشت بغل پیک نیک پیاز سرخ میکرد . اخه. بقول یه عزیزی. ، جزء. ماست نباید خورد.   و هر. ماست. نشاید  گفت      ه هههی.    روزگااااار.   توف. به. شرفت .  داشتم میبستم براتون ، نه نه ، ببخشید ، داشتم میگفتم براتون.   خلاصه. وسایل اولیه رو یکی یکی برداشتم و سوار کالسکه شدم ، و چون درب خونه مون  همیشه. چهار لنگ  بازه ، از درب  اومدم. بیرون.  ،   ولی  ولی.   چشمتون روز بد نبینه .   چون. تمام مسیر کوچه مون. تا چند  کیلوگرم  سراشیبی  هست. ها؟  چی شده؟.  اها. باشه . تصحیح میکنم ،چند کیلومتر  سراشیبی  هست ،  کالسکه. ی الاغ و بی ترمز من   شروع به حرکت کرد

هرچی. گشتم تا ببینم. این فرمون چرا نداره ؟.  باز  فایده نداشت،   ترمز دستی. هم. ک. نمیدونم چرانداره ا   خلاصه. الان. چند ساعتی میشه که توی ناکجا آباد.  کنار. یه مزرعه. هستم و کالسکه هم که  اصلا ت نمیخوره  و هرچی بهش میگم. یالا.  الاغ.  برگرد. خونه.     اما. گوش نمیده ،   راستی.  شما. آتیش خدمتتون هست؟ 

قربون  دستتون. ، قربون ادب تون. ، تکی به مولا  .  بپر  برو  از یکی اتیش بگیر ، تا. از اینا. بکشیم.    ایناهاش مگه کوری؟. توی عکس  رو. ببین.  هم سیگار دارم ، هم چسب برق. دارم.  هم.  برق  لب. دارم .     هم کوفت ، هم زهرماررر    راستی یادم افتاد.   ،    این. مامانه زهرا کیه؟    اخه همش تا گربیه میزنم ، مادرم بهم میگه.   زهرا. مار        در حالی که من خودم. میشم. دختره. زهرا.    .  ولش کن. اصلا. ، موضوع ناموسی میشه. یهو.   منم ک خط خطی. .     از. فضای سبز. بهره میبرم اینجا. ،   خیلی هم عالی.         ه ه ییی.      فقط.    من موندم. که. اینجا.  فقط مترسک توی مزرعه و من و یه کلاغ.  موجوده. ، پس. حالا.   پوشک منو کی.  عوض میکنه؟.  

اخه. همه میگن.  که. خدا وکیلی. 

 

    .  نفس هستم ، یک دختر فراری


♠♣♥♦صفحه۸ خط هفتم داستان حقیقی جالب 

______________________________________________

  عمه زری اجازه م م می میدی ک که ب برم توی ک کو کوچه ب بازی کنم؟  

زری؛ توی کوچه خبری نیست که . کجا میخوای بری؟ لابد. مخوای بری باز. یواشکی و طوطی کاسگکو مادام پیره رو دید بزنی ! درست میگم ؟ 

ادوین : آ ا اخه از وق وقت وقتی منو برده بودن پر پرشگاه تا حالا. دلم تنگ ش ش شده واسش 

زری؛ پرپرشگاه چیه؟ منظورت پرورشگاهه؟ نبآید این حرف‌و جلوی کسی بگی ، به همه بگو مسافرت بودی این دو هفته. رو . پس برؤ ولئ زود برگرد خونه . 

 

ادوین که در عالم کودکی هایش از دنیای پلید بزرگترها بیخبر است هوش و حواسش جای دیگری ست و بروی نوک انگشتان پنجه ی پاه ایستاده و گردنش را کش آورده تا بلکه بتواند ته باغ را ببیند و نگاهی به طوطی محبوبش انداخته باشد، آو نقشه ای زیرکانه میکشد. و توپ فوتبالش را به داخل حیاط شوت میکند تا به بهانه اش برود و به طوطی کاسکو سری بزند .

 

 

‌ سپس بی مقدمه لحظه ی خروجش از درب چوبی حیاط تصمیمی میگیرد و کما فی سابق از سر شیطنت متلکی به مادام بگوید و سپس فلنگ را ببندد ، او میگوید

مادام ، گواهینامه نداری ، بعد رفتی پشت عینک نشستی؟ پشت کن ،خم شو ، میخوام شماره پلاکت رو بردارم 

و خودش هار هارررر میخندد 

 

سپس از سر بازیگوشی و شیطنت تصمیم به گفتن جمله ای بی ربط و بی مقدمه به مادام میگیرد و با کمی مکث چشمش به جاروی بلند با دسته ی چوبی کنج دیوار حیاط می افتد و نیم نگاهی هم به خال روی بینی مادام میکند سپس میپرسد؛ 

مادام جوووون چرا جاروب معروفت رو کنج حیاط پارک کردی؟ مگه بنزین نداره؟ ، شما که جوان تر بودی ، از این کفشهای نوک دراز هم میپوشیدی؟    

 مادام که با شوخی های زیرکانه ی پسرک خوب آشناست ، بین دو راهی شک و تردید مانده ، نمیداند که لحن جدی پسرک اتیش پاره را باور کند و جدی پاسخش را بدهد و یا که بنا بر تجربه ی همیشگی ، پیشاپیش او را به فحش بگیرد و او فلنگ را ببندد ، در نهایت میگوید؛ 

ای پسرک بیشرف ، ناقلا ، بر اون ذات خرابت لعنت ، از اون لبخند موزیانه ات پیداست میخوای یه چرت و پرتی بارم کنی و فلنگو ببندی در بری 

_ نه مادام جون ، اعتراف میکنم چنین قصد پلیدی داشتم اما دیگه نمیخام بگم ک جادوگر شهر اوز هستی ، و در عوض اگه پسر خوبی باشم ، و قول بدم که همش الکی الکی توپم رو نندازم توی باغ شما ، تا به بهانه ی قوطی قاسکو(طوطی کاسکو) بیام و سرک بکشم شما میزاری هر روز بیام یکم با قوطی کاسکو بازی کنم؟  

•-- ای پدرسوخته. پس هر روز از قصد. توپت رو میندازی توی حیاط ؟ 

پسرک مجدد با شیطنت اولین جمله ی خطور کرده به ذهنش را میگوید 

  اره ، خوب کاری میکنم. بازم میندازم ، در ضمن من کوچولو تر که بودم شما رو که میدیدم همیشه خیال میکردم با این عصای چوبی و خال روی بینی و موههای فر فری و روسری قرمزی رنگت سوار جاروی دسته بلندت میشی و پرواز میکنی و میخندی توی اسمون و پرواز میکنی میری به شهر اوز.    

سپس زبانش را با شیطنت در اورد و فرار کرد. و لنگه دمپایی پرت شده به سویش ,به چارچوب درب چوبی حیاط خورد و داخل حیاط بازگشت .     

و با از سر شیطنت سریع از تیررس عصای چوبی مادام میگریزد و جیم میشود

_ _____________________________♦♥♠♣.

     صفحه ۶۵ خط سوم پاراگراف اول     

// /////////////////////////////////////////////

خاله جون شما خونه تون اون درب چوبی کهنه ست که ته بن بسته؟ 

الهی بمیرم ، با منی؟ چی پرسیدی ازم؟ ببخش حواسم نبود دوباره بپرس ببینم دختر خوشگلم

پسربچه ی سفید روشن و شش ساله کمی اخم کرد و دستش را به کمر زد و با لحنی کودکانه و شیرین گفت؛ 

_ خاله جون واقعا بنظرت الان من دخترم؟ مگه هرکی خوشل موشل (خوشگل) باشه ، باید حتما دخمل (دختر) باشه؟ عمه زری میگه من بعدا حتما سبیل و ریش در میارم ، فکرشو کن ،خخخ خنده ام میگیره 

مریم مینشیند تا هم قدش شود و دستان ظریف و پژمرده اش را که از فرط کلفتی و شستشوی رخت و لباس ،ظروف ، فرش و تماس وسواسگونه با آب چروکیده شده را بروی شانه های کوچک پسرک میگذارد و غرق در عالم رویا ، به چشمان پسرک خیره میشود و میگوید؛ 

• اسمت چیه خوشگلکم؟ خونه ات کجاست ؟ من تا حالا ندیدمت توی این بن بست !? پسره کی هستی؟  

پسرک که در عالم کودکانه هایش است ، سوالش را نشنیده میگیرد زیرا در این لحظه سراپای وجودش ،محو در کشف پاسخی ست برای سوالی که در ناخودآگاهش مطرح شده ، او به تفاوت ظاهری مریم نسبت به خانم های دیگر می اندیشد ، زیرا در نظرش یکجای کار میلنگد ، و مریم با تمام ظرافت های نه و عشوه های دلبرانه اش ،باز چیزی نسبت به ن دیگر کم دارد ، پسرک چشمش به گوش های مریم می افتد و میگوید؛ 

هااا فهمیدم خاله جوون. تو گوشهات رو گوشواره ننداختی و گردنبند و النگو و دستبند و انگشتر و ساعت ننداختی ، و اصلا صورتتو آنانش (آرایش) نکردی. ،واسه همین یجوری انگار ناراحن (ناراحت) و غمینی(غمگینی) 

پسرک که بی توجه و بی اعتنا نسبت به پرسش مریم است ، باردگر پرسش نخست خودش را با کمی لُکنت زبانی که دارد تکرار کرد و گفت؛ 

خاله ژونی ، ش ش شما وا ، وا ، واسه اون خونه ی آ ، آ، آخری هستی؟ ه ه ه هم هم همونی که درخت انجیل تکیه داده ب دی دی دیوارش؟ 

•; آره عزیزم من واسه همون جام .  

 مریم که هرگز ازدواج نکرده و سالهاست اسیر دست مادرخوانده ی بدطینتش است ، از سر مهر و لطافت روح زلال پسرک لبخندی دلنشین بر چهره نشانده و دلش میخواهد پسربچه را در آغوشش مادرانه بفشارد ، اما از تصور تقدیر بدی که در طالع اش رخنه کرده به یکباره افسرده و غمناک میشود و طراوت و نشاط بر چهره اش غریب میگردد ، نگاهش را از نگاه پسرک میرباید و با عبور نسیم بهاری از بینشان ، زولف بلند و سفیدش هویدا میشود و برای لحظاتی کوتاه در هوا پیچ و تابی میخورد و همراه نسیم میرقصد، مریم به نقطه ای نامعلوم در کمی انسوتر خیره مانده ، بروشنی پر واضح است که غمی جانکاه در روانش جاری گشته و برق از چشمان نافذ و درشتش پریده و روح سرد ناامیدی بر پیکرش دمیده ، ناگه پسرک سکوت را جر میدهد و میگوید؛ 

 

_همونی که د د د د د درب چوبی دد دد د داره هااا ، اون خ خ خو. خو خونه که پشتش کلی باغ بزرگ د د د داره رو میگمااا ، اخه من یکبار با عمه ز ز ز. ز. ز زری اومده بودیم خ خ خو خونه تون ، اما شما داشتی رخت میشستی و نمیدونم چ چ چ چرا گریه میزدی(میکردی) ف ف ف فکر کنم پیاز بود توی جیب لباسا ک چشمای خ خ خو خو خوشلت (خوشگلت) اشک میشدش همش ، من عاشق قوطی قاسقو ش ش ش شمام

مریم از تعجب نگاهش به پسرک باز میگردد و با ابرویی بالاتر از حد معمول و حیرت میپرسد؛ 

•چی؟ چی گفتی؟ نفهمیدم چی رو میگی؟. 

 

_ ق قو قو قوطی قاسکو دیگه ه ه! همونی که صدای پیشی رو در میاره و توی ق ق قفس هستش و ب بجای غ غ غذا فقط تخمه میخوره هااااا. اونو میگمممم 

 

•تخمه میخوره؟ چی تخمه میخوره؟. 

 

_همونی ک ک که مادام پیره م م میگه اگه بزرگ بشه حتی میتونه حرف بزنه دیگگگگه! 

•مادام پیره؟ منظورت مادرمه؟  

_ الکی ن ن نگو ، اون که م م مادرت نیس ، اگه مادرت ب ب بود که اذیتت نمیکرد الکی نگوووو. داری سرمو گول م م می می میمالی؟اره؟

• کی گفته ک مادام پیره منو اذیت میکنه؟. چرا چنین فکری میکنی؟

_همه میدونن ، خ خ خودم د د دیدم    

•منظورت از همه کیه؟

_اینارو ولش ک ک کن ، قوطی قاسقو تون رو م م می میشه بدید به من؟ اخ اخه اخه اخه خیلی دوستش د د د دا دارم ، قول میدم از قفس بیرونش نیارم ،که یهو پ پ پی پیشی بخورتش

 

•آهااا تازه فهمیدم ، منظورت طوطی کاسکو توی قفسه مادام هست رو داری میگی؟ 

_آره دیگه ، پ پ پ پس چی !  

•وااای الهی بمیرم براات ، تازه فهمیدم ، تو برادرزاده ی زری خیاطی ! خدا پدر مادرتو بیامرزه . اسمت چی بود؟ 

_ ا ا اد. ادوین 

•ادوین چند وقته برگشتی پیش عمه؟ آخه شنیده بودم رفته بودی دو هفته مسافرت  

ادوین که راز کوچکی را پنهان کرده و ناتوان از دروغ گفتن است بطور غریزی هول میشود و دستپاچگی به همراه لکنت زبان بسراغش میایند و او طبق معمول موقع لاپوشانی و یا مخفی کاری به آسمان نگاه میکند و چشمانش را ریز کرده و کمی اخمو و جدی میشود و کلمات را نامنظم و جویده جویده عنوان میکند ، او میگوید ؛

بله ، م م م من ن نبودم ، من ، من رفته بودم ، یعنی ،نرفته بودم ، منو به زور برده بودن ، منو یه جایی ک که‍ که که ، تخت چند طبقه ای زیاد د د دا داشت ، بعد صف ، من ، نوبتی ظ ظ ظر ظرف غذامون استیل ، س س سا سالن غذاخوری ، بعد پسرای دیگه هم بودن. ،من بهم حرفای بد زز زدن، بعد من ولی ، گریه نکردم ، اما ک ک کتک خوردم ، ک ک ک کم نه! زیاد . خیلی طولانی گذشت ، نمیدونم یعنی بلد نیستم بشمرم ، اما دوبار ج ج ج جم جمعه شد ، چون جمعه ها نهار برنج میدادن فقط و ولی مال منو یه پسره سیاهه چاقالو بود که مسخره ام میکرد همش ، اون برنج م م من منو میخورد ، و من من ف ف ف فقط میترسیدم ، من که نبودم چون برده بودنم پ پ پرورشگاهه . نه!نه! اشتباهی گفتم ، همون ک شما گفتی بهتر تره . من ، من ه ه همو همون مسافرت ش ش شبا شبانه روزی پسرانه نگه داشته ب ب بو بودنم  

مریم که از حرفهای پسربچه ی معصوم حسابی احساساتی شده و اشک درون چشمانش حدقه زده چشم در چشم او مانده و فقط میداند که اگر پلک چشمانش باز و بسته شود ،اولین اشک از ان سرازیر میشود و در همین حین بود که . 

صدایی از انتهای کوچه پرخاشگرانه و غضب آلود تمام حریم کوچه را هاشور زد و در گوشهای پسرک میپیچد ، صدایی آشنا ، و خشن که میگفت ؛ 

∆ْ; مریم خدا ذلیلت کنه دختررر توکه هنوز توی کوچه لش داری ، الان نانوایی میبنده هااا ، خدا بگم ذلیلت کنه ،الهی سیاه بخت بشی که منه پیرزن رو دق میدی با سربه هوا بودنات .

 

پسرک با ترس به پشتش نگاه میکند و از انجاکه میداند مادام گوشهایش سنگین است با صدایی بلندتر از حد معمول میگوید؛ 

س س سلام م م م مادام جون 

سپس بسمت مریم بازمیگردد اما متعجب از جای خالیش ، زیر لب میگوید؛  

چ چ چی زود فرار زدش از ترس م م مادام پیره 

مادام که چشمانش خوب سوء نمیکند ، و بروی ویلچر نشسته پسرک را فرا میخواند و از انجایی که پسرک در غروب یکروز بهاری شلوارک کوتاهی از جنس لی به تن دارد ،او را شرتی صدا میزند و میگوید؛ 

∆ آهاای ی ، بیاا اینجا ببینم .   

سپس زیر لبی چند فحش نیز به رسم عادت حواله میکند و میگوید ؛ 

∆ پسرک مادر مُرده ی ،بی پدر .   

پسرک با قدمهای لع لع کنان و سرخوش به انتهای بن بست خمیده و خاکی میرود و میگوید؛ 

س س سلام مادام ، م م م من ی نیستم که مادام جوون . م م من ادوین هستم. اون دفعه با عمه ز ز زری اومده ب ب بودیم و واسه (مادام وسط صحبتش میپرد و جملاتش را نیمه کاره میگذارد و با تلخی میپرسد)

∆; کی از پرورشگاه در اوردش تو رو؟

ادوین که خیال میکرد هیچکس از رازش خبر ندارد با حالتی شوکه و با کلماتی جویده جویده و نامفهوم گفت؛ 

من ، من ، فقط اخه ، من ، اونجا ، فقط دو هفته من ، فقط پرورشگاه مونده بودم ، چون من ،فقط عمه زری فهمید اومد سریع، زری ، منو در اورد و قرار شد با من ، نه، یعنی ،من با اون زندگی کنم م م من شما کی گفت ب به بهتون ، از کجا ، ف ف فهمیدید؟ مم من مسافرت بهتر تر بودشاا . من بخدا!.

مادام با صدایی یواش تر و با حالتی شکاکانه و لحنی تهدید آمیز گفت 

∆ داشتی به مریم چی میگفتی؟ وای بحالت اگه بفهمم راجع به اون خواستگاری ک عمه ی ات واسش پیدا کرده بود ،چیزی گفته باشی ، کاری میکنم بندازنت باز یتیم خونه 

 

ادوین در حالیکه دو پله از سطح حیاط و مادام بلندتر بود و زیر چارچوب و طاق هشتی اش ایستاده زول زد به مادام ، او که در حاضر جوابی و شیطنت های زیرکانه نظیر ندارد ، یک دستش را به کمر زد و با دست دیگر جلوی دهانش بمانند ییسیم پلیس نگه داشت و با حالتی نمایشی و پر از ادا. اطوار های کودکانه گفت؛ 

کیش کیششش مادام پیره ، بوق بزن حرکت کن ، حرکت کن پیره زن خ خ خرفت ک ک ک کیشششش کیش. اون توالت فرنگی سفیدی که زیرش چرخ داره بزنه کنار ، شما گواهینانه (گواهینامه) نداری با چه حقی پشت عینک نشستی؟ 

کهنه، روعی ، مس، حلب، وسایل انبار ، نان خشک ، کتری کهنه ، رادیو قراضه ، مادام پیره خریداااریممممم

 

شلیک لنگه ی دمپایی از جانب مادام همانا و فلنگ رو بستن همان . حین فرار و خنده های شیطنت وار از کنار مریم گذشت ، بی آنکه متوجه ی حضورش شده باشد ،

 

پاراگراف سوم ، خط اول _ صفحه ۱۰۶ داستان بلند بلیط یکطرفه , بقلم شهروز براری صیقلانی

 مریم به خانه رفت و درب را نبست ، و صدای قر قر های همیشگی مادام بلند شد ، گویی تمام دق دلیهایش را سر مریم بینوا تخلیه مینمود و او را با صدای خشدارش چنین میخواند و به مضحکه میگرفت؛ 

 

♪∆ ترشیده ی خاکبرسر ، خاک عالم برسرت نگبت ، نسناس ، ریخت عجوزه ات رو از جلوی چشام دور کن ، اشتهام کور میشه . فطرتت کلفتی و کنیزی هست ، پتیاره ، چرا زنده هستی اخه؟ سربزار بمیر ، نه تحصیلات عالی، نه هنری، نه دست کمالی ، نه دست پختی ، نه نجابتی، نه ظرافتی، نه پدری ، نه مادری، اخه یه ادمم مگه این حد بی پدر مادر میشه؟ دغ کردن به درک واصل شدن. و از دستت نجات پیدا کردن ، این منه درمانده و علیلم که تمام سربه هوا بازی هات رو تحمل میکنم و همش حرص و جوش میخورم اما باز تحملت میکنم . اخه نگبت با اون قیافه ی کفتار از زولف سفیدت حیا کن ، فلاکت ازت میباره ، چرا زنده هستی اخه ذلیل شده ؟ من هجده سالگیم شوهر دومم توی مسیر کربلا ناپدید که شده بود همه گفتن طوفان شن اونو کشته ، ولی من اونقدر وفادار و متعهد بودم که به پاش نشستم، تا چهل روز رخت سیاه پوشیم ، بعدش اجازه دادم که میرآقا بیاد خواستگاریم 

~مریم پوزخندی به طعنه میزند ، طبق معمول چنین لحظاتی سرپا تند تند لباسها رو تا میکند و وسواسگونه بروی هم میچیند ، مریم زیر لب گفت؛ 

چهل روز صبر کرده ،چه افتخارم میکنه ، واسش چسب زخم بخریم، همچین میگه چهل ل ل ل روز ، که انگار مثل من چهل سال تنهایی و بی شوهری سر کرده ! خنده دارش اینجاست که بعد ازدواج با میرآقا ، پدرم میگفت بعد یکماه نشده بود که شوهره قبلی زنده از کربلا برگشت زکی ی ی 

مادام؛∆ زیر لب چی پچ پچ میکنی هرزه ی ، ها؟ 

 

مریم خونش به جوش آمد ، دلش را به دریا زد و سکوتش را شکست ، قر قر های همیشگی مادام اینبار با سنت شکنی مریم مواجه گشت ، و مادام به غلط پنداشت که مریم از ماجرای خواستگاری که زری خیاط معرفی کرده بود را فهمیده و از همینروست که چنین گستاخ شده و حاضرجوابی میکند ، و به طعنه گفت؛ 

∆ میدونم از چی داری میسوزی ، حق داری خلاصه بعد فراغ نوغان یه خواستگار مهندس و عاشق پیشه از آسمون افتاده بود زمین، اونم که تا فهمید تو چه دختر شه و وسواسی و ناراحتی اعصاب داری هستی سریع پشیمون شد ، اما خیال نکن که اگه خودم بهت نگفتم دلیل بدی داشته، نه اتفاقا من خیرت رو میخواستم و به گمونم زری خیاط دید که مهندسه چرب و نرمه ، خودش زیر پای مهندس نشست ، و راهش زد ، حتی خبر دارم پشت سرت چیا به خواستگارت گفته

 

مریم سراپا شوکه و پشت به مادام ایستاده ، یک قدم مانده به مرز جنون عانی برسد ، درون مغزش زله ای هشت ریشتری در حال وقوع ست . آتش فشان افکارش در حال فوران ، چهل سال از بدو تولد تا ان لحظه ی شب هنگام بهاری به سرعت نور در خاطرش گذر کرد ، او بابت از دست رفتن خواستگار به هیچ وجه ناراحت نیست ،زیرا خودش بهتر از هرکسی میداند که هیچ میل و کششی نسبت به جنس مخالف ندارد و حتی تصور زندگی زیر یک سقف حتی برای یک شب ،نیز ناممکن است ، مریم به ناگاه با صدای بسته شدن درب چوبی حیاط ،تمام رشته افکارش پنبه میشود و سمت پنجره میرود ، یعنی خیالاتی شده ، و تصور کرده که درب حیاط بسته شده یا که ؟.     

    اما بواسطه ی سنگینی گوشهای مادام او هیچ واکنشی بروز نداده و کماکان جلوی تلویزیون کوچک سیاه سفید نشسته و یک نفس حرفهایش را به هم میبافد ،

مریم نگاهش بوی کافور میدهد ، او چای آخر را پر رنگ تر از تمام چای های یکسال اخیر میریزد و برای مادام با نبات میبرد ، با حالتی مشکوک چای را جلوی مادام میگذارد و زیر چشمی نگاهی به مادام میدوزد 

مادام ؛ ∆ توجه کردم که یکساله خودت چای نمیخوری و فقط نبات داغ میخوری ، یا که سر سفره بارها نان خالی میخوری ، اینا همه بخاطر فطرت پایینته دختر ، به مادر خدانیامرزت رفتی ، البت سرش بره پایین تر توی گور ، من که نحسیتش رو ندیده بودم. بلکه میرآقا. میگفت این مریم. به مادرش رفته .  

 

مریم از سالهای گذشته تصمیمی شرورانه و غیر معمول را در سر پرورانده بود ، اما هربار انجامش را به تعویق می انداخت تا بلکه بخاطر کهولت سن طرف بمیرد و نیازی به الوده شدن دستانش به خون کسی نباشد. او حتی با شیوه ای شیطانی و عجیب مقدمات تعجیل مرگ مادام را فراهم کرده بود  

 

و دم های بریده شده ی مارمولک را که مملو از سم کشنده تیؤکسین میباشد را همراه چای خشک هربار در قوری دم میگذاشت و برای مادام از ان چای میریخت در فنجآن ها و برایش میبرد و از همینرو بود که خودش هرگز چای نمی نوشید . و ترجیح میداد به یک استکان اب. جوش ساده بسنده کند .   

 

او بیخبر از حضور ادوین در حیاط خانه ، نیمه شب در حین بحث و جدل با مادام. از کوره در میرود و با جای شمعدانی فی بر سرش میکوبد از پشت سر و مادام میمیرد. .

مریم با بیل. انتهای باغ. قبری میکند و مادام را به‍ زحمت و کشان کشان سوی قبر میبرد و انرا درون قبر می اندازد ً    

و مجدد قبرش را نیز پر میکند و لحظه ای که هوا و اسمان به سپیدی صبح نزدیک میشده. کارش تمام میشود. و ناگهان صدای کودکانه ای از پشت سر با لکنت میگوید ؛  

  الان قو ق ق قوطی ق قاسکو مال من میشه؟  

 

مریم شوکه و متعجب به ارامی سرش را بر میگرداند و ادوین را بی خیال و بی ریاح میبیند که نزدیک قفس طوطی کاسکو نشسته و دستانش را زیر چانه اش زده و خمیازه ای بلند میکشد گویی که تمام. ز۰مت حفر قبر و پر نمودن مجددش را. او با چشمان درشت و نگاه کنجکاو. کودکانه اش. نظاره گر بوده و حال. از خستگی. خوابش. گرفته باشد  

مریم که تمام مدت مشغول تلاش برای مخفی کردن جسد بوده حال تمام زحماتش را نقش بر اب میبیند . چون. شاهدی وجود دارد که نظاره گر از صفر تا صد ماجرا بوده  

مریم رنگ از رخصارش میپرد و چشمانش منبسط و دهانش باز میماند

                                   ____________________________________

پاراگراف اخر داستان صفحه ۳۸۷                                      

__ ♣♠♥♦ __________________________________          

  بیست سال بعد. . . .        

مریم جون تازه فوت شد ، من. ادوین هستم ، مریم چند روز پیش بهم گفت که شب حادثه قصد داشته از ترس لو رفتن ، منم به قتل برسونه ، و لحظه ی اخر نتونسته بوده. ؤ تصمیم به یدن من و فرار از شهر. اردکان به. چابهار. کرده بود و. منم این بیست سال رو با مریم بزرگ شدم و زندگی کردم ، لوکنت دیگه ندارم . شب حادثه. مریم بهم به دروغ گفت که اگه برگردم خونه منو میبرند پرپرشگاه یعنی پرورشگاه   

و منم حاضر شدم شبانه باهاش و به عشق این طوطی کاسکو. از اردکان فرار کنم . 

 

مادام پیره روحت شاد ، هرسال. روز به قتل رسئدنت قاتلت از عذاب وجدان هزار بار. میمرد و زنده میشد. . کاش بودی و باز دمپایی پرت میکردی برام.   

عمه زری هیچ خبری ازت ندارم ببخش. ببخش فقط به‍ خاطر طوطی بود که. شب رفته بودم توی حیاط همسایه. واین همه. پیچیده شدم به تقدیری عجیب.  

مریم عاشقانه برام مادری کرد 

الان هم ایستگاه قطار. منم و یه قفس خالی .   

 

و بلیط یکطرفه

نویسنده. شهروز براری صیقلانی 

فی البداعه 

 


این یک روایت حقیقی ست که بدلیل غیر معمول بودنش سبب میشود آنرا به واژه و واژه گان را به خط بکشم تا شاید بتوانم وظیفه ی اخلاقی خویش را برابر خطرات ،پنهان در کوههای جنگل پوش غرب گیلان و حوادث سانسور شده ای که کسی از ان اگاه نیست مطلع و به گوش شما برسانم .   

  نکته؛ بنده مراد نوری زاده فرزند عبدالله متولد سینزدهم فروردین 1348 سه کلاس سواد اکاور ، سبب عدم توانایی در نگارش صحیح مطالب مورد نظر میشود، از اینرو به فردی تواناتر و آشناتر رجوع نموده ام و تمامی روایت از بیان بنده و نگارش این جوان محترم صورت میگیرد. 

 

نمیدانم خب الان چی بگم من؟ کدوم یکیش رو تعریف کنم؟ خدا رحمتشان کند سه تا جوان دسته ی گل،.

آه ه ه ه اقای معلم الان بخدا تو رو میبینم انگار اونا جلوی چشمم میان .

 اونا البت ازت کوچیکتر بودن چون سرباز وظیفه بودن . شما .

باشه میرم سر اصل مطلب. خب الان چی بگم؟ آهان چرا عصبی میشی آقای معلم؟

 باشد. باشد. تو بپرس من جواب بدم. اینطوری بهتره اقای معلم. نه؟ 

 

_در پاسخ شوما که پرسیدی ماجرا چیه ، باید بگم مربوط ب حوادث پاییز زمستان پیرارساله

 

 » چی یعنی کی؟  

اهان خب پیرارسال میشه پیرارسال دیگه . اینکه معلومه . الان سال1498 نهنه. همونی ک خودت میگی دوروست تره. 1398. هستیم

 

چی چی شد؟ اها ماجرا رو میگی ؟ هیچی دیگه مردند دیگه. اخ اخ اخ. پر پر شدن 

  ، فقط هم سر شان پیدا شد. البت بگم بهت ک شوما عزیز ما باشی. اون موقع. پولیسه دکترا. میگفتش که کاره حیوان وحشیه. ک خب دوروست میگفت . چرا میخندی اقای معلم.؟ حرف خنده داری زدم مگه؟ چی؟ اها. همون ک خودت گفتی رو بنویس. 

من غولیط (غلط) گفتم ، منظورم از پولیس دوکتر ها. همینیه ک اقای معلم میگه . 

 چی؟

 کی صدای ما رو نمیشنوند؟ 

اهان حتما باید از دهانم در بیاد تا تو بینیوسی ؟ خو خودت بینیویس. . پراشکی داقونی. (پزشک قانونی) بازم ک میخندی اقای معلم ، باز چی رو غولیط گوفتم؟     

 

اون موقع ما گوفتیم نکنه کار خیرسی. پلنگی. چیزی ، جکی جانوری. اژدهایی. چیزی باشه ! که از اونور مرز. به کوههای جنگلی تالش. اومده. و بخاطر سرمای (هوا) از. ارتجاعات (ارتفاعات) اومده بیزیر (پایین) و داره ادمانه کوشتن دره ( و در حال کشتن انسان هاست ) 

اها اینطوری بهتره هااا. جانه خودت نه، نه ب جانه تنها پسرزاکم محمدرسوله من که تنها پسرمه من رو بوکوش ولی نخواه که فارسی گب بزنم. ( جان فرزندم بگذار با زبان محلی یعنی گویش گیلکی نقل کنم ماجرا را. زیرا برایم صحبت به زبان فارسی سخت و دشواره )  

 او زمات همته دانه ناراحتا بوستیم اما خو اماهان گوفتیم ک چیزه جدیدی نیه ، چووونکی هر چندی ایسال ایته ادمانا کوشتی باردی. خو معلوم بوهوسته اماهان اااآهوووو اهمه زیمات ایشتیباه کودندیبیم چونکه هون پراشکی داقونی اعلام بوکوته قتل عمده.

 چی؟ چی چی واسی؟ اهان چوون کی اوشان سر ایتع جیسمه بورنده ی تیز امرا واوه بوهوسته بو. خو خیرس ک خو امراه چاقو و داس و ساتور ناگاردانه جنگله دورون و. 

_______________________

بازنویس با برگردان به فارسی#

(اون زمان همه ی ما غمگین شدیم از مرگ اولین جوان . اما خب چیز جدیدی نبود چون هر چند سال یکبار چنین حوادثی در روستای ما رخ میداد. . و خرس ها کوه های تالش شخصی رو یا دام و احشام رو میکشتند و میبردند. اما معلوم شد اییییین همه سال داشتیم اشتباه فکر میکردیم . چون حکم پزشکی قانونی قتل عمد رو اعلام داشت. 

 آخه اثار بریدگی ها و قطع گردن از بدن با جسم تیز و شی بُرَنده ی دست ساز رو نشان میداد. خب مگه خرس های جنگل تالش با داس و تبر و یا چاقو ضامن دار میروند شکار؟. 

_____________________

اقای معلم عرض به حضورت که. اتفاقا من. هنوز عکس های اون سال رو دارم ، ایناهاش اینجاست ، البته. فقط. کله ی بریده شون. پیدا شده. بود. ، به هر حال ببخش که. تنه ندارن. ؤ پوست صورتشون هم کنده شده. ایناهاش ببین. اقای معلم. 

 

آااووو. اون چیسه؟ چی واسی تی رنگو روخسار واگاردسته اقایه موعلم؟ زهراااا. زهرااا. دوختر جااان. بودو. تی مارا دوخان.

______________________

ترجمه به فارسی 

   ( اه. آون چیه؟ واسه چی رنگ و رخسار چهره ات تغییر کرده اقای معلم ، ؟،، زهرا ، زهراا دخترم سریع مادرت را صدا کن ) 

____________________

  اقای موعلم حال به هم بوخورده. ه ه خانوووم ایته اب قند چا باوار مرا فادن می حالم خوش نیه زیاااد 

_____________________

ترجمه به فارسی ؛ 

اقای معلم حالش بد شده ، خانم یک لیوان اب قند درست کن بیار به منم بده ، چون حال منم خوش نیست زیاد .

___________________

 

فردا ساعت سه بعد ظهر

 

سلام من شهروز براری صیقلانی سی ساله ، معلم روستای جورتپه از دور افتاده ترین روستاهای کوهستانی گیلان که در شمال غربی استان و در پستوی هزار توی کوههای تالش ، مابین جنگل ها محصور مانده . هستم . 

 من زاده و بزرگ شده ی شهر رشتم . و برای انجام وظیفه ی معلمی و تدریس. در سالهای ابتدایی کاری. به این نقطه ی پرت و گمنام اعزام شدم . خود این روستا ، به هیچ وجه بافت متمرکزی ندارد و به دهکوره های مختلفی راه دارد که هیچ مدرک و سند مکتوب و مستندی از جمعیت آماری آنها در دسترس نیست.   

من دیروز بعد از دیدن عکس های افراد کشته شده طی این سالهای اخیر به عمق ماجرا پی بردم . و بی اختیار فشار خونم اوفت شدیدی داشت.   

من سر جمع. دوازده دانش آموز. کلاس پنجم ، هشت دانش آموز کلاس سوم. دو دانش آموز مقطع راهنمایی در کلاس هشتم ، و شش دانش آموز کلاس اولی دارم. و از طرف اموزش و پرورش ساختمان خوب و مجهزی برای این دانش آموزان مهیا شده . ولی خب متاسفانه به هیچ وجه انضباط و اهمیت حضور در کلاس برای ساکنین و دانش آموزانشان توجیح نگردیده. و من طی این دو ماه اخیر تنها نقش معلم را نداشته ام، بلکه ناظم مدیر ، فراش، دفتردار ، مشاور، و.و. را ایفا نموده ام ، اما آرزو به دلم ماند که قبل از ساعت هشت یک دانش آموز سر کلاس حاضر باشد. همواره حین تدریس ، شاهد عبور و مرور مشت کریم از درون فضای کلاس هستم ، زیرا بواسطه اینکه ساختمان مدرسه و کلاس درس دو درب در دو سمتش قرار دارد ، به عنوان راه میانبر توسط چوپانان ، اهالی ، بغال روستا ، و مشتریان بقالی استفاده میشود. و 

امروز حاج مهدی با سن پیر و پای مریض احوالش ، عصا به دست هشت بار عرض کلاس را لنگ لنگان و با خونسردی طی نمود تا به بقالی برود و یکبار قند بخرد ، یکبار مایع رخت شویی، یکبار هم اما از همه بدتر ، پیرزن شلوغ و کنجکاو روستاه ست. زیرا فرزندانش در تابستان گذشته برایش یگ گوشی تلفن همراه آورده اند ، و او به شدت از درک استفاده ی صحیح گوشی عاجز است. و بگونه ای خشمناک و غضب انگیز با گوشی رفتار میکند، انگار خیال میکند که گوشی با او دشمنی و پدر کشتگی دارد که همواره اپراتور میگوید ؛ عدم دسترسی به شبکه 

او امروز میخواست یک شارژ وارد سیم کارت اعتباریش کند. و بقال چون ایرانسل پنج تومنی فقط داشت ، به او بجای کارت شارژ رایتل. ایرانسل داده بود ، و باقیه قضایاا.

حتی اصرار داشت که حین وارد نمودن کد شارژ باید گوشی به شارژر وصل شود.

 

حالم ناخوش است. انگیزه ها در حال فرو پاشی و من در سقوطی بی صدا ، درون دره ای از ناباوری ها سقوط میکنم.

 

در اوج کسالت خنده ای نامحسوس از ذهنم در عبور است، زیرا لحظه ای که بقال و ربابه خانم را در پستوی مغازه اش ، گرفته بودند ، من مشغول تدریس درس راه زندگی و اخلاق بودم .  

من همواره طی دو ماه کوشیده ام که از تک تک دانش آموزانم یک انسان شریف و روشن فکر بسازم ، آن لحظه که برادران بسیج مسجد کوچک روستا از پشت سرم و فاصله ی کم عرض میز من تا تخته تابلو در رفت و آمد بودند ، من از حوادث ناآگاه مانده بودم ، و اصرار به دینداری و خداشناسی داشتم. لحظه ای از اینکه چنین عمیق بر تمامی دانش آموزان تاثیر گذار شده ام تعجب کردم. زیرا برای اولین بار همگی مثل مجسمه خیره به من و بی حرکت ، نفسهایشان حبس بود من از بیخبری اصل ماجرا ، بغلط میپنداشتم که از قدرت بیانم و مفاهیم سخننانم اینچنین همه را محسور و سحر انگیز به مجسمه تبدیل نموده ام، من در چهره ی انان رد پایی از تعجب را یافتم ، ولی حرفهایم هیچ عجیب نبودند، سپس به هم جهت بودن نگاه ها و خیره گی به سمت چپ در پشت سرم توجه کردم، دقیقا همگی همزمان چشمانشان درشت و دهانشان باز مانده بود، من پنج دقیقه ی کامل ساکتم ولی این بچه ها حتی پلک نزدند .چرا؟. لحظه ای که صدای بیسیم را شنیدم ، کمی به وقوع حوادث پی بردم.

چه عجیب که مسئول پایگاه بسیج برخلاف عرف روستا ، خودسر وارد کلاس نشد ، و بیرون ایستاد و اجازه خواست.

من هم به احترام سن بالا و ریش سفیدشان لحظه ی ورود برپا دادم. اما هیچکس برنخواست. چون مفهوم برپا از یادشان میرود وقتی که هر دقیقه هشت عابر از عرض کلاس و دقیقا جلوی تخته تابلو به بقالی بروند

 

نمیدانم ک ایا عکس العمل من به ماجرای ناموسی ان لحظه درست بود یا اشتباه ؟.

ولی ظاهرا من اخرین شخصی بودم که دریافته بودم ، شوهر ربابه خانم ، همسرش را در پشت یخچال ویترین دار بقالی با شخصی دگر حین ارتکاب جرم دیده و رفته بیصدا قفل را اورده و درب بقالی را بسته و از بیرون قفل زده. تا صدها متر دور تر رفته و بسیج روستا را اورده ،

من کاملا جهت زاویه ی دید دانش اموزان را وارونه کردم ، و خودم انتهای کلاس ایستادم و از همگی خواستم سمت من جهتشان را تغییر دهند تا چیز مهم و محرمانه ای را برایشان نقل کنم. چنان همگی مشتاق شنیدن رازی بودند که خودم حتی نمیدانستم ان راز چیست که قول فاش شدنش را به انان داده ام . من فقط با کلمات زمان خریدم تا متهمان یعنی ربابه خانم و شخص دیگر را دستبند زده از عرض کلاس ببرند و نگذارم ابرویشان بیش از این برود.  

در ان لحظات برای دانش اموزان از ماجرای هفت عجایب دنیا و مسایل فراماسونری و یا تئوری توطئه و یوفو های فضایی و برخورد از نوع سوم با ادم فضایی ها گفتم ، اینکه گزارشاتی از ربوده شدن انسان ها توسط موجودات فضایی موجوده . و اونا رو میبرند با خودشون به جای نامعلومی .

همگی برای پرسش سوالاتشان دست بلند کردند و من به کوچکترین شان که کلاس اولی است بنام سیده زینب اجازه پرسشش را دادم و گفتم خب از سیده زینب شروع میکنیم ، تا اروم و شمرده سوالش رو بپرسه .

 

(او که مشکل جمله بندی در تکلم دارد و متاسفانه هر جمله ی ساده ای را با دو واژه ی بی ربط به موضوع ، یعنی کلمات 1_بعد. 2_ دیگه. آغاز و پایان میدهد. مثلا اگر بخواهد بگوید ، پدرم آمد. میگوید؛بعد دیگه پدرمان دیگه بعد اومد دیگه بعد. یعنی حتی من شمرده ام یکبار برای اینکه بگوید مدادش نوک ندارد ، شش بار از واژگان. بعد دیگه. استفاده کرده است) .

 

. ا و هر چند کلمه به سر ، بسختی اب دهانش را قورت میدهد و با چشمان درشتش زول زده به من و تلاش میکند منظورش را برساند من به او یاد اور میشوم که آرامشش را حفظ کند چون من حتی اگر نیاز باشد تا غروب می ایستم تا او بتواند سوالش را کامل مطرح کند. 

و او گفت؛

_ بعد دیگه اجازه آقامعلم بعد یه سوال بپرسیم؟ 

گفتم خب بپرس دیگه

او پرسید؛  

_الان. بعد دیگه اینا رو شما میگید ، بعد دیگه که الان گفتید ، بعد یعنی دیگه اونا رو میبرن بعد با خودشون دیگه ؟، بعد دیگه بردنشون کجا؟

گفتم ؛ خب شاید ببرند توی سفینه هاشون و آزمایشات پزشکی کنند 

 

او گفت؛ دیگه بعد دیگه نه اقای معلم غلطه. ما میدونیم دیگه بعد الان میبرنشون پاسگاه دیگه و بعد دیگه . ، بعد دیگه بعد حتما ، بعد اقا اسدالله، دیگه ربابه خانوم رو بعد دیگه باید حتما بعد طلاق میده

 

و من بی اعتنا ولی شوکه از تیز هوشی او ، گفتم خب نفر بعدی سوالش رو بپرسه 

ولی دیگر کسی سوال نداشت 

گفتم الان همه تون دست بلند کرده بودید تا سوال بپرسید که. چی شد پس؟.

انها گفتند که همگی شان همین سوال مشترک را داشتند

آن روز

و همگی با ذوق سوی خانه رفتند تا خبر ناموسی جدید را روایت کنند

 

دوروز بعد.

 

من همچنان با درک حقیقت پنهان پشت هاله ای از ابهام ، درگیر مانده ام. نمیتوانم درک کنم. خب خرس که از چاقو استفاده نمیکند بقول مراد نوری . 

تنها گمانه زنی های من ، به دو سه مورد مسخره و غیر منطقی خلاصه میشود. شاید یک متهم فراری و جنگل نشین ، که مشکل روانی دارد ، چنین کاری نموده ، اما نه! چون مراد نوری زاده. گفت که از قدیم ها چنین حوادثی رایج بوده که هر چند سال به سر یک شخص غیب شود و فقط سرش پیدا شود .  

خب این همه سال در اینجا زندگی کرده اند و همواره پنداشته اند که کار خرس است. ولی اینبار چون فرد مفتول یک سرباز وظیفه بوده، بلطف پایگاه بسیج و یافتن سرش و انتقال به مرکز استان، یعنی رشت، چنین کشف مهمی صورت گرفته که اثار بریدگی شی تیز و دست ساز بروی مهره ی گردنش و تیکه های بریده ی شده ی صورتش تشخیص و توسط پلیس جنایی و پزشکی قانونی تهران تایید هم گشته. خب من فردی هستم که همواره به واقع بینی شهره بوده ام. این فرضیه های بچه گانه ی یوفو و یا ادم خواران وحشی و یا. ادمهای پنهان انسوی کوه در دل جنگل، برایم باور کردنی نیست. این روزها همه جا تمدن و بشر با اگاهی کامل و هوشیاری بسیار حضور چشمگیر دارند ، چگونه چیزی مرموز و اینقدر عجیب از قلم افتاده؟ چرا پس در جستجوی یکماهه ی منطقه توسط ارتش و بلطف سپاه ان موجود کشف نشد؟ چونکه بی شک چنین فرضیه ای دروغ است.

 

از کجا معلوم کار یکی از خانواده های ساکن دهکوره های دوردست نباشد؟    

 

 

 

روز موعود 

 

اواخر آذر ماه رسید ، ولی برف نیومد مشت مراد میگفت که بی سابقه ست که آذر ماه برف نیومده باشه اینجا . . اگه برف بیاد از سرمای هوا گرفته میشه     

 

امروز سؤمین روز هست که تمام رؤستا بسیج شدن ، تا شآید بتونن ردی از سید زینب پیدا کنن . من که از اضطراب دارم درون دره ای از ناباوری ها فرؤ میپاشم

   رؤز قبل از غیب شدنش توی کلآس سیده زینب برآی خواندن انشإ ٕ داوطلب شد و اومد جلوی تخت تابلو تا انشإ خودشو بخونه . من هم طبق معمول ؤاسه اینکه سبب اضطراب سیده زینب نشم اومدم انتهای کلاس و سر نیمکت سیده زینب نشستم .           

آون در عین تعجب و حیرت شروع کرد به خواندن آنشا ٕ بی انکه حتی کوچکترین لکنتی داشته باشه. خیلی روان و شکیل واژگان را بیان میکرد و سبب خوشحالی من شد چون این اولین باری بود که اون بدون لکنت مطلبی رو میخوند ‌ من اون لحظات سرم درد شدیدی میکرد و گیج میرفت و چشمام گنگ و مبهم میدید .    

 همه چیز رو تار و پشت هاله ای از غبار و مه الود میدیدم . یادم نمیاد که چطور کلاس گذشت و عقربه ها به ساعت پنج عصر رسید ، من با صدای کوکب خانم به خودم اومدم که اومده با زنبیل خودش توی کلاس و ازم میپرسید که پس چرا بقالی بسته ست ؟ من گفتم که نمیدونم ، شاید چون جمعه ست .   

کوکب خانم گفت ؛ خب پس چرا مدرسه بازه .  

و من یهو عمئقا به فکر فرو رفتم که چرا کلاس مدرسه بازه?   

  من ناگهان به فکر فرو رفتم و به یاد آوردم که در روز قبل سید زینب امده بود و آنشاخوانده بود انهم بی لکنت زبان و روان . من لحظه تامل و مکث نمودم ، تا در افکارم تجدید نظر کنم و درست را از نادرست تمیز دهم . زیرا به باورم دچار توهمات و اوهام عجیبی گردیده ام و کمی گیج و گنگ هستم گویی که مسخ و جادو شده باشم ‌ 

چشمانم تار میبیند و گوشهایم مدام صداهای موهوم و زمزمه وار میشنود من به کمک نیاز دارم شاید تاثیرات زندگی در ارتفاعات و تفاوت فشار هوا است که برؤی سلامتی ام تاثیر گذاشته . 

بسوی خانه رؤانه شدم ، مسیر زیر پاه‍ایم طی نمیشد و انگار کش آمده بود هرچه میرفتم باز نمیرسیدم ، کنار چشمه ی آب ایستادم و به صخره تکیه زدم چشمانم آب چشمه را به سرخی خون میدید برای لحظاتی چشمآنم را بستم و چند بار صلوات فرستادم و سوره های چهار قول را خواندم ، چشمآنم را گشودم مه غلیظی تمام فضای دهکده را تصرف نمؤده بود ، حتی به س۹تی میشد تا دو متر ی مسیر روبرو را دید . به اب چشمه نگآه کردم و از اب زلالش چند جرعه نوشیدم . صدای جوشش اب چشمه بیش از حد معمول برایم بلند بگوش میرسید ، به پشت سر نگاه کردم ، جز ٔ مه ه‍یچ چیز دیده نمیشد ، هوا به تاریکی میرفت ، به مسیرم در سر بالایی ادامه دادم و یک چؤب دستی نیز مهیا نمودم ، به یکباره حس عجیبی وجودم را فراگرفت ، و خیال کردم صدای جوشش اب چشمه همراهم می آئد، زیرا پیوسته بگوش میرسید . به بلندی انکه گویی در یک وجبی ان ایستاده باشم . با خودم کمی ۴ر قر زدم و عاقبت به خانه رسیدم . 

 

شب هنگام خوآب به کارهایی که صبح اینده میبایست آنجام میدادم و دروس مرتبط با هر رده ی تحصیلی می اندیشیدم ، که به یکباره متوجه حقیقت عجیبی شدم ، زیرا سیده زینب که کلاس اول ابتدایی است و تازه ۰رف الفبا را نیز ده درصد اموخته و فردا تازه به حرف دال و ذال خواهیم رسید ، پس چطور او انشا نوشت و انشا خواند ؟ انهم بی لوکنت و روان؟   

خدای من ، خیالاتی شدم . بخاطر کمبود اکسیژن در ارتفاعات بالاست . و مغزم دچار توهمات کذایی گشته .     

مدرسه داستان نویسی افتتاح شد  فریده گلبو   شین براری  با نام حقیقی  شهروز براری صیقلانی   از نویسندگان  سانسور شده   دوره ریاست جمهوری دکتر محمود  و دکتر حسن روحا


آثار مجازی از شین براری صیقلانی

 

ساعت هفت و سی دقیقه از خانه به سوی مدرسه راهی شدم که در سرمای صبحگاه و مه غلیظ تؤجه ام به نکته ی عجیبی جلب شد , کلآغ ها از نوک درختان توسکا مرتب و بی وقفه قار قار میکردند ، گویی اتفاقی در پیشروست ، امروز صبح صدای هیچ بلبل و یا قناری ای بگوش نمیرسد که هیچ حتی گنجشکها نیز ناپدید شده اند . شب گذشته تا سپیده دم صدای مرغ حق بگوش میرسید و اکنون قطرات خون روی زمین ریخته است البته نه سه قطره خون ، بلکه سیصد قطره خون و جالب تر از همه آین است که خون پیش پایم نریخته بلکه پشت سرم و رد پای من آست که با خون همراهی میکند ، گویی که خون در تعقیب من است . چه جمله ئ عجیبی سر صبحی از خودم در کردم ً شنبه ی مشکوک .   

  پیش میرفتم و صدای یورتمه رفتن اسبی به گوشم طنین انداخت ، از روبرو می آمد و صدای یورتمه رفتنش بیش از حد معمول بلند بود زیرا خب کوهستان است و معمولا صداها میپیچند و اکو دارند ، این روستا و این حوالی هرگز اسبی ندیده ام ، چه خوب که یک اسب در مسیر باریک روبرو سمتم می اید 

لحظاتی بعدصدای قدم هایش قطع شد _ و به یکباره دل مه غلیط در پیشرو شکافته شد و اسبی قوی هیکل و یال بلند و حریر ؤار از ان پدیدار گشت و با شکل خطرناکی از کنارم گذشت ، روی اسب یک فرد شنل پوش با ظاهری کریع و دندان های نیش بیش از حد بلند همچون گربه سانان و چشمان عمودی سیاه بدونه سفیدی نآی چشم نشسته بود و سید زینب نیز کنارش از سوار کاری لذت میبرد . عجب فامیل زشتی داره این طفل معصوم . هرچند شاید ماسک زده بوده 

 به مسیرم خواستم ادامه بدم که یک قطره خون برؤی دستم چکید بالای سرم جز اسمان آبری هیچ نبؤد سپس دریافتم که خون از بینی خودم چکیده . و ظآهرا تمام مسیر نیز خون خودم بوده که بر سطح زمین میریخته . عجیب است من هرگز خون دمآغ نمیشدم . دیگر لازم شد که به حکیم ده‍ستان پایین مرزی مراجعه کنم تا بفهمم دوای دردم چیست . کمی ذهنم مشغول سیده زینب است ، زیرا دقیقا برخلاف مسیر مدرسه مشغول سوار کاری بود و امید وارم زود از همین مسیر برگردد و به کلاس بپیوندد ‌ سیده زینب خیلی خوشحال بنظر میرسید و شؤقدر نگاه‍ش موج میزد ، و نگآهش برای لحظه ای هرچند کوتاه به نگاهم گره خورد ، من متعجبم زیرا حالا که بیشتر می اندیشم به یاد میاورم که ان اسب سفید هیچ زین و رکابی نداشت هیچ افساری نداشت و حتی سوآر کار به یال بلند اسب چنگ زده بود و مئ تاخت ، خیلی خطرناک است یادم باشد دلیل گذاشتن ان ماسک بیش از حد کریع و زشت را از سوار کار بپرسم .     

 

 آن روز سیده زینب غایب بود و در دو روز بعدی نیز غیبت داشت و من نگرانش شدم و از دهان اهالی روستا خبر های باور ناکردنی ای شنیدم مبنی بر اینکه زینب گم شده است ‌ 

 

روز چهارم کلاس درس از محوریت تدریس و اموزش به جلسه ای برای یافتن رد پایی از زینب تغییر کاربری داد 

همه امده بودند و کسی مدام پشت مادر زینب را ماساژ میداد تا از شدت ه‍ق هق غش نکند ، دیگری اب قند میریخت و پخش میکرد ، دیگری دم گوش کوکب خانم پچ پچ میکرد و مرا با چشم اشاره میداد . کلاس تبدیل به مجلس نه شده بود که کتخدا علیشیر عصایش را به زمین کوبید سه مرتبه و گفت  

؛ ♪ نه ها بیرون برن . 

 

کمی بعد حین خروج لنگ لنگان پیرزن های اخرین از کلاس ، کوکب خانم نمیدانم چرا به من گفت؛ 

_♪ اقای موعلم شما هم تشریف بیارید بیرون

در حالیکه کتخدا گفته بود فقط نه ها بروند بیرون . و خب منم که زن نیستم. 

 . 

ما به حرفهای کتخدا گوش دادیم و قرار شد به پرسش های حآجی منصف جؤاب بدیم تا بلکه با شمع کارگآییش ردی از سیده زینب پیدا کنیم ً    

 حاجی پرسید؛ آقای معلم ، شما یادتون هست که شنبه بعد از تعطیلی کلاس درس سیده زینب با کدوم یک از هم کلاسی هاش همقدم بود؟ 

♪منم که کمی هول شده بودم گفتم؛ بله، یعنی نخیر 

۰حاجی نگاه تلخی گرد و گفت؛ یعنی چی اخه؟ بالاخره‍ اره یا بله؟ یعنی نخیر یاکه بخیر؟ اه منم گیج کردی اقاجآااان با این جواب دادنت . 

__اخه شنبه اصلا کلاس نیومد 

 

ادامه دارد.

 

 

 

در ادامه میخوانیم ؛     

که اسب سوارکار و بلعکس یعنی سوارکار اسب بود، عجببببب!،،،، بعد توقع دارید که این چرندیات رو باور کنیم ما؟   

معلم با در ماندگی و ناباوری دستانش را سمت پیرزن دراز میکند و میگوید که خب تو بهشون بگو ، د بگو دیگه جرا معطلی؟ پیرزن که پشتش به اوست در چشم بر هم زدنی محو و بخار شده و جز مشتی تکه پارچه ی مندرس و کهنه باقی نمی ماند ،و معلم در میابد که ظاهرا همگی در صحت و سلامت عقل او شک دارند و او را به دیده ی یک مجنون و عصیان زده میبینند که سرخود با گوشه ی کنج کلاس و زاویه ی فرسوده و نمور در ضلع سوم کلاس حرف میزند بی آنکه کسی آنجا حضور داشته باشد .   

و 

 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مذاکره و فروش مطالب اینترنتی چت|فرزانه چت|چت روم|چت روم فارسی معرفی سامانه دانش آموزش سناد مشاوره کسب و کار کاردوک و کاريابي مطالب آموزشی عربی آموزش آیلتس پاکبان یار دانلود فیلم و سریال کاتارسیس